هیدانلغتنامه دهخداهیدان . [ هََ ] (ع ص ) بددل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جبان و ترسو. || مضطرب و پریشان . (از اقرب الموارد). || بخیل و احمق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هو یعطی الهیدان و الریدان ؛ یعنی می بخشد مردم شناخته و ناشناخته را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
حدانلغتنامه دهخداحدان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابن شمس بن عمروبن غنم . از طائفه ٔ أزدشنوءة، از بنی قحطان . جدی است جاهلی . ضبیرةبن شیبان از فرزندان او است . (معجم البلدان ) (اعلام زرکلی ص 214 از نهایة الارب صص 191-<span class="
حداگانلغتنامه دهخداحداگان . [ ح َ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان در 71 هزارگزی جنوب خاش و 21هزارگزی خاوری شوسه ٔ ایرانشهر به خاش . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).<
حدانلغتنامه دهخداحدان . [ ح ُدْ دا ] (اِخ ) یکی از محال بصرة قدیم است که بنام بنوحدان ، فرزندان حدان بن شمس ازدی معروف شده است . (معجم البلدان ). قلقشندی گوید: بنوحدان بطن دوم از جذام است و دیار ایشان در دیر الحمیرة است . (صبح الاعشی ج 1 ص <span class="hl" di
جبانلغتنامه دهخداجبان . [ ج َ ] (ع ص )بددل ، مرد باشد یا زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (دستوراللغات ) (ناظم الاطباء). بددل . (مهذب الاسماء). بیدل . (زمخشری ). هاع . (نصاب ). هیدان . (منتهی الارب ). مرغ دل . (یادداشت مؤلف ). مَنغوه . (منتهی الارب ). || ترسنده . (از منتهی الارب ) (ناظم
بیدللغتنامه دهخدابیدل . [ دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + دل ) که دل ندارد. (یادداشت مؤلف ). دل از کف داده :بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه ٔ من فرخارست . بوالمعشر.بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی ... <p class="a
بددللغتنامه دهخدابددل . [ ب َْ، دِ ] (ص مرکب ) ترسنده و ترسناک . (برهان قاطع). ترسناک . (غیاث اللغات ). ترسنده و بیمناک ورمیده خاطر. (انجمن آرا) (آنندراج ). بزدل ، نقیض شجاع . (هفت قلزم ). جبان و ترسناک . (ناظم الاطباء). جبان . (زمخشری ) (دستوراللغة). جُبّا. فَشِل . (دهار). اِجفیل . جَبّان .
دره شهیدانلغتنامه دهخدادره شهیدان . [ دَرْ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کنار رودخانه ٔ شهرستان گلپایگان . واقع در 20هزارگزی شمال خاوری گلپایگان . 17هزارگزی خاور راه شوسه ٔ گلپایگان به خمین . آب آن از قنات و راه آن مالرو است .
سیاهیدانلغتنامه دهخداسیاهیدان . (اِ مرکب ) دوات . مرکبدان . ظرفی که در آن مرکب تحریر ریزند. (ناظم الاطباء).
شهیدانلغتنامه دهخداشهیدان . [ ش َ ] (اِخ ) (شیدان ) دهی از دهستان کره سنی است که در بخش شاهپور شهرستان خوی واقع است و 117 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شهیدانلغتنامه دهخداشهیدان . [ ش َ ] (اِخ ) بوانات . قریه ای است دردو فرسنگ و نیمی مشرق سوریان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
کاهیدانلغتنامه دهخداکاهیدان . (اِخ ) دهی است از بخش اردل شهرستان شهرکرد که دارای 239 تن سکنه ، و محصول عمده اش برنج و غلات آبی و دیمی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).