واجب الوجودلغتنامه دهخداواجب الوجود. [ ج ِ بُل ْ وُ ] (ع ص مرکب ) آنکه ذات او مقتضی وجود او باشد چنانچه ذات باری تعالی که ذات او در وجود محتاج غیر نیست . (غیاث ) (آنندراج ). گرور فرتاش . (ناظم الاطباء) (برهان ). شایسته بود که خدای تعالی باشد. (ناظم الاطباء). کسی که وجودش از ذات او باشد و احتیاج به چ
واجب الوجودفرهنگ فارسی عمیدویژگی آنکه وجودش به ذات خودِ اوست و محتاج غیر نیست؛ خدای یگانه؛ بایابود؛ بایستهبود؛ واجب.
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
واجب الوجود غیرمکافیلغتنامه دهخداواجب الوجود غیرمکافی ٔ. [ ج ِ بُل ْ وُ دِ غ َ رِ م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یعنی دو واجب که بالذات واجب باشند و متکافی در وجود و متلازم و متساوی باشند و هیچ یک علت دیگری نباشد زیرا محال است . (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی ).
واجب الوجود لذاتهلغتنامه دهخداواجب الوجود لذاته . [ ج ِ بُل ْ وُ دِ ل ِت ِه ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آنکه ذاتاً واجب باشد. برخی از متکلمان متأخر مانند امام حمیدالدین الضریری و پیروان وی تصریح دارند به این که واجب الوجود لذاته تنها خدای تعالی و صفات اوست یعنی صفات او واجب است . واجب یعنی آنچه نیازی به
واجب الذاتلغتنامه دهخداواجب الذات . [ ج ِ بُذْ ذا ] (ع ص مرکب ) کسی که وجودش محتاج به غیر نباشد. واجب بالذات . واجب لذاته . واجب الوجود. رجوع به واجب لذاته و واجب بالذات و واجب الوجود شود.
ناگزیرباشلغتنامه دهخداناگزیرباش . [ گ ُ ] (نف مرکب ) مرادف کلام واجب الوجود است و این لغت از دساتیرنقل شده . (انجمن آرا) .
ناچارباشلغتنامه دهخداناچارباش . (ص مرکب ) و ناچار هست . ترجمه ٔ واجب الوجود است و آن را ناچار بایست نیز گویند و ناچاربا مخفف آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ) .
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
حواجبلغتنامه دهخداحواجب . [ ح َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ حاجب . (ناظم الاطباء). به معنی ابروان : مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب . حسن متکلم .- حواجب الشمس ؛ کرانه های آفتاب . (آنندراج ). رجوع به
رواجبلغتنامه دهخدارواجب . [ رَ ج ِ ] (ع اِ) پیوندهای بیخ انگشتان یا شکمهای مفاصل انگشتان یا استخوانهای انگشتان است یا پیوندهای استخوان آن یا پشت استخوانهای انگشتان یا مابین پیوندهای انگشتان و استخوانهای آن یا پیوندهای نزدیک سرانگشتان . واحد آن راجبة و رُجْبة است . (از منتهی الارب ) (از معجم مت
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
نواجبلغتنامه دهخدانواجب . [ ن َ ج ِ ](ع اِ) خلاصه و لباب از هر چیزی که بر وی قشر نباشد،یا گرامی و افضل آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ناواجبلغتنامه دهخداناواجب . [ ج ِ ] (ص مرکب ) چیزی که واجب نباشد. (آنندراج ). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب . که عمل بدان واجب نیست : تقصیر نکردخواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم . رودکی . || ناروا :</s