وارون بختلغتنامه دهخداوارون بخت .[ ب َ ] (ص مرکب ) بخت برگشته . وارونه بخت : چه کند زورمند وارون بخت بازوی بخت به که بازوی سخت .سعدی .
وارون بختفرهنگ فارسی عمیدبختبرگشته؛ بدبخت: ◻︎ چه کند زورمندِ وارونبخت / بازوی بخت بِهْ که بازوی سخت (سعدی: ۱۲۰).
گوارونلغتنامه دهخداگوارون . [ گ ُ ] (اِ) جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان ). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء).
وارونلغتنامه دهخداوارون . (اِخ ) وارونه . وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
وارونلغتنامه دهخداوارون . (ص ) باژگونه . (برهان ) (آنندراج ). نگون . معکوس . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عکس . قلب . (برهان ). وارن . وارونه . باژون . باژونه . واژون . واژونه . واژگون . واژگونه . باژگون . باژگونه . نگونسار. سرنگون . مقلوب . منکوس . سراگون . باشگونه . باشگون :</
وارونفرهنگ فارسی عمید۱. واژگون؛ برگشته؛ سرنگون؛ وارو.۲. [مجاز] نحس و شوم: ◻︎ ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۸).
وارونه بختلغتنامه دهخداوارونه بخت . [ ن َ / ن ِ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . بخت برگشته . رجوع به وارون بخت شود.
نگون طالعلغتنامه دهخدانگون طالع. [ ن ِ ل ِ ] (ص مرکب ) بی طالع. بی نصیب . بدبخت . (ناظم الاطباء). نگون اختر. نگون بخت . وارون بخت : گِل آلوده ای راه مسجد گرفت ز بخت نگون طالع اندر شگفت . سعدی .ندیدم زغماز سرگشته ترنگون طالع و بخت بر
بخت برگشتهلغتنامه دهخدابخت برگشته . [ ب َ ب َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) بی چاره . مدبر. برگشته بخت . نگون بخت . (آنندراج ). بدبخت . (ناظم الاطباء). وارون بخت : همی زار بگریست بر کشتگان بر آن داغدل بخت برگشتگان . <p class="author"
نگون بختلغتنامه دهخدانگون بخت . [ ن ِ گوم ْ ب َ ] (ص مرکب )بدبخت . سیاه بخت . بیچاره . (ناظم الاطباء). بداقبال . (فرهنگ فارسی معین ). وارون بخت . نگون اختر : نگون بخت را زنده بر دار کن وز آن نیز با ما مگردان سخن . فردوسی .وز آن پس که د
بختلغتنامه دهخدابخت .[ ب َ ] (اِ) بخش . قسمت . بهره . (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). حصه . (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ رشیدی ). مقدر و نصیب . (فرهنگ نظام ). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت : بیدار، بلند، عالی ، برخوردار، جوان
وارونلغتنامه دهخداوارون . (اِخ ) وارونه . وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
وارونلغتنامه دهخداوارون . (ص ) باژگونه . (برهان ) (آنندراج ). نگون . معکوس . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عکس . قلب . (برهان ). وارن . وارونه . باژون . باژونه . واژون . واژونه . واژگون . واژگونه . باژگون . باژگونه . نگونسار. سرنگون . مقلوب . منکوس . سراگون . باشگونه . باشگون :</
وارونفرهنگ فارسی عمید۱. واژگون؛ برگشته؛ سرنگون؛ وارو.۲. [مجاز] نحس و شوم: ◻︎ ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۸).
سوارونلغتنامه دهخداسوارون . [ س َ ](اِ) تخم خاکشی که به عربی خمخم خوانند. (برهان ). تخم خاکشی که به عربی بذرالخمخم خوانند. (آنندراج ).
گوارونلغتنامه دهخداگوارون . [ گ ُ ] (اِ) جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان ). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء).
کوارونلغتنامه دهخداکوارون . [ ک ُ ] (اِ) علتی است با خارش که پوست بدن را درشت گرداند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رشیدی گوارون ضبط کرده است . و رجوع به گوارون شود.
نعل وارونلغتنامه دهخدانعل وارون . [ ن َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از کاری که مردم بدان پی نبرند. (انجمن آرا). وسیله ٔ فریب دادن و گمراه ساختن . نعل وارونه . رجوع به نعل وارونه شود : عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران پیش پای ساده لوحان نعل وارونش منم .<p
وارونلغتنامه دهخداوارون . (اِخ ) وارونه . وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.