واگرفتنلغتنامه دهخداواگرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بازگرفتن . منع کردن . دریغ کردن . (یادداشت مؤلف ). جدا کردن . دور گردیدن . بریدن : چون بود از همنفسی ناگزیرهمنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی .که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز در
وارفتنلغتنامه دهخداوارفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . (آنندراج ). تعجب کردن . سست شدن از یأس . بکلی نومید شدن . مبهوت و مأیوس شدن . (از یادداشتهای مؤلف ). || مضمحل و از هم پاشیده شدن . متلاشی گشتن . (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن . آب شدن . از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره . از یک
وارفتنفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه، مجاز] سست و بیحال شدن.۲. [عامیانه، مجاز] باز شدن چیزی؛ تکهتکه و متلاشی شدن: کوکو وارفت.۳. [عامیانه، مجاز] آب شدن؛ ذوب شدن: یخ این وارفت.۴. [عامیانه، مجاز] بسیار تعجب کردن؛ بهتزده شدن.۵. [قدیمی] دوباره به جایی رفتن.
وارفتندیکشنری فارسی به انگلیسیblench, decompose, disintegrate, dissolve, loosen, melt, separate, wilt
دل واگرفتنلغتنامه دهخدادل واگرفتن . [ دِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دل بازگرفتن . منصرف شدن . چشم پوشیدن : به سختی در از چاره دل وامگیرکه گردد زمان تا زمان چرخ پیر.نظامی .
آسواژهنامه آزادحس،درکش، کوتاه شده ی آستدن، واگرفتن، از سوی روبرو دریافتن و درگرفتن، آگهش، دریافت، احساس، درکشیدن یا به خود درکشیدن، دریافت کردن، برکشیدن و آگاهی از بیرون و پیرامون.
تلقنلغتنامه دهخداتلقن . [ ت َ ل َق ْ ق ُ ] (ع مص )دریافتن و واگرفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بمشافهه گرفتن چیزی را از دهان . فارابی گوید: تلقن الکلام ؛ اخذه ُ و تمکن منه ُ. (اقرب الموارد).
استصباحلغتنامه دهخدااستصباح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) چراغ فاگرفتن . (زوزنی ). چراغ فراگرفتن . چراغ واگرفتن . افروختن چراغ . چراغ افروختن . (منتهی الارب ). چراغ روشن کردن . استسراج . گیراندن چراغ با چراغی دیگر. || روشنائی کردن . (زمخشری ). || چراغ خواستن . (منتهی الارب ). روشنی خواستن .
تعجیفلغتنامه دهخداتعجیف . [ ت َ ] (ع مص ) از قوت خویش واگرفتن از برای کسی . (زوزنی ).بازداشتن خود را از طعام با وجود اشتها تا دیگری خورد یا سیر خورانیدن هم طعام را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). عَجف . عُجوف . (اقرب الموارد). || الاکل دون الشبع. (تاج المصادر بیهقی ). کمتر از سیر
هالغتنامه دهخداها. (پیشوند) گاهی به معنی «وا» و «به » می آید: هاگرفتن = واگرفتن : گفت این خواری به خود ها نگیرم . (اسکندرنامه ). قاتل عظیم بترسید و پشت ها داد. (اسکندرنامه ). گفت برو بپرس که طفغاچ کدام است و دست او هاگیر. (اسکندرنامه ).وگر گوید بگیرم زلف و خالش <
دل واگرفتنلغتنامه دهخدادل واگرفتن . [ دِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دل بازگرفتن . منصرف شدن . چشم پوشیدن : به سختی در از چاره دل وامگیرکه گردد زمان تا زمان چرخ پیر.نظامی .
بنواگرفتنلغتنامه دهخدابنواگرفتن . [ ب ِ ن َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به گرو گرفتن : دو شخص را بنوا گرفت و به بردسیر فرستاد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 52). رجوع به نوا شود.