ور و ورلغتنامه دهخداور و ور. [ وِرْرُ وِ ] (اِ) پرحرفی . سخنان پوچ و بیهوده . در تداول ، پی درپی سخن گفتن . حرف زدن . تلقین و تکرار. پرحرفی :ضرب المثلی در مقام استهزاء کردن تحصیل علم گویند: پالاندوزی است و دریای علم نه ملایی است و وروور. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع شود به امثال و حکم دهخدا.
ور و ور کردنلغتنامه دهخداور و ور کردن . [ وِ رُ وِ ک َ دَ ](مص مرکب ) پرحرفی کردن . سخنان پوچ و بیهوده گفتن .
حاقدلغتنامه دهخداحاقد. [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه . بداندیش .
ورفرهنگ فارسی معین( ~.) 1 - (حر.) حرف شرط ، مخفف و اگر. 2 - ( اِ.) طرف ، جانب . 3 - پسوندی است که به اسم می پیوندد و دارندگی را می رساند:بارور، تاج ور، کینه ور. 4 - پیشوندی است که بر سر افعال درآید به معنی بر: ورآمدن ، ورافتادن . 5 - بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم ) درآید به معنی بر، به : ورانداز، ورش کست .
وراجلغتنامه دهخداوراج . [ وِرْ را ] (ص ) از وَرّاج ، مبدل عربی اَرّاج . بسیار دروغگوی . ورغلاننده از مصدر اَرج و اَریج و اَریجَه به قیاس ور و ور زدن به وراج بدل شده . پرحرف . روده دراز. (فرهنگ فارسی معین ). || پرگوی . (یادداشت مؤلف ) : این زن کنجکاوو وراج از زیر و بال
وراغلغتنامه دهخداوراغ . [ وَ ] (اِ) شعله ٔ آتش . (آنندراج ) (برهان ) (از ناظم الاطباء) : آتش عشق چون شود پنهان کز زبانم کشد زبانه وراغ . فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا).- وراغ ور ؛ شعله ور. (از ناظم الاطباء).
ورلغتنامه دهخداور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ فارسی معین ).- <span
ورلغتنامه دهخداور. [ وَرر ] (ع اِ) برسوی ران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وَرِک . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ارزانی و فراخ سالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خصب . (اقرب الموارد).
ورلغتنامه دهخداور. [ وِ ] (اِ) پرگویی . گفتار بیهوده . سخن بیهوده . سخن بیفایده .- ور زدن ؛ در تداول ، پرگویی کردن . حرفهای بیهوده گفتن .
دام پرورلغتنامه دهخدادام پرور. [ پ َ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ حیوانات اهلی . مربی دام . تربیت کننده ٔ دام یعنی حیوانات اهلی .
دانش پرورلغتنامه دهخدادانش پرور. [ ن ِ پ َ وَ ] (نف مرکب ) که دانش پرورد. که در پرورش علم و فضل کوشد. که در بسط و توسعه ٔ علم سعی کند. || (ن مف مرکب ) پرورده بدانش . مربای به علم . به علم و دانش تربیت شده .
دانسورلغتنامه دهخدادانسور.[ سُر ] (فرانسوی ، ص ، اِ) دوستدار رقص . رقصنده . رقاص . که رقاصی پیشه دارد.
دانش آورلغتنامه دهخدادانش آور.[ ن ِ وَ ] (نف مرکب ) آورنده ٔ دانش . حامل علم . عرضه کننده ٔ دانش و علم و فضل . عالم . دانشمند : آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف در بحر دانشش نتواند زدن شنا.اسدی .