وراغلغتنامه دهخداوراغ . [ وَ ] (اِ) شعله ٔ آتش . (آنندراج ) (برهان ) (از ناظم الاطباء) : آتش عشق چون شود پنهان کز زبانم کشد زبانه وراغ . فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا).- وراغ ور ؛ شعله ور. (از ناظم الاطباء).
وراغفرهنگ فارسی عمید۱. آتش؛ فروغ و تابش و شعلۀ آتش: ◻︎ آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی: مجمعالفرس: وراغ).۲. روشنی؛ فروغ.
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وَرْ را ] (ع ص ) مرد بسیار درم و دینار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). بسیاردرم . (مهذب الاسماء). || کاغذبرنده ٔ ورق ساز. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). صاحب ورق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کاغذفروش . (فرهنگ فارسی مع
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وِ ] (ع اِ) هنگام برگ برآوردن درخت . (ناظم الاطباء). هنگام برگ بیرون آوردن درخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || ج ِ وَرِق . (ناظم الاطباء). || ج ِ وَرَق . (المنجد) (ناظم الاطباء). || ج ِ ورق [ به حرکات سه گانه ٔ واو ] . (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم
وراکلغتنامه دهخداوراک . [ وِ ] (ع اِ) جایی که پای راکب باشد از پالان و جامه که بدان مورک پالان را بیارایند. (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن جای پالان که سوار پای خود را بر آن قرارمیدهد و آن جای از پالان که چون سوار از سواری مانده گردد پای خود را دولا در آن جای می نهد و جامه
یوراکلغتنامه دهخدایوراک . (اِخ ) زبان اورال وآلتایی قوم سمواید (شمال شرقی روسیه ). (یادداشت مؤلف ).
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وَ ] (ع اِ) گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سبزی زمین از گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فروغفرهنگ مترادف و متضادپرتو، تاب، تابش، تابندگی، درخشش، درخشندگی، روشنایی، روشنی، روشنایی، شعشعه، ضیا، لمعان، نور، وراغ
لیغ ولاغفرهنگ فارسی عمیدبازی؛ شوخی؛ مسخرگی: ◻︎ گه خیال آسیا و باغوراغ / گه خیال میغوماغ و لیغولاغ (مولوی: لغتنامه: لیغولاغ).
برغلغتنامه دهخدابرغ . [ ب َ / ب َ رَ / ب َ رِ] (اِ) بند آب . (برهان ). سد. (شرفنامه ٔ منیری ). برغ آب . بندی باشد که از چوب و خاشاک و خاک و گل در پیش آب بندند. بزغ . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (شرفنامه
دوراغلغتنامه دهخدادوراغ . (اِ) دوغ و ماستی که شیر بر آن دوشیده باشند. و آن دراصل دوغ راغ بوده یعنی دوغی که از صحرا و کوه آورده اند و بر اثر کثرت استعمال ، دوراغ متداول است . (از آنندراج ) (از برهان ) (از انجمن آرا). شیراز. (یادداشت مؤلف ). در مشهد دراغ می گویند. رجوع به شیراز شود.
دوراغواژهنامه آزاددر حوالی شیراز، کاسنی و کنگر را ابتدا پخته و چند بار آبکش کرده، در ظرفی درب دار ریخته و به آن ماستِ ترجیحاً ترش اضافه نموده، به هم می زنند و موسیر خیساندۀ ریز کرده، به اضافۀ نعناع، پونه، گیاهان معطر و در نهایت دوغ به آن اضافه می کنند. محصول یا معجون حاصل را دوراغ می نامند که ترکیبی است از دوغ به اضا