ورزلغتنامه دهخداورز. [ وَ ] (اِمص ، اِ) حاصل کردن . || پیاپی کاری کردن . (برهان ) ادمان . (برهان ) (ناظم الاطباء). || حاصل و کسب . (انجمن آرا). و بر این قیاس است ورزیدن و ورزش . حاصل و فایده و منفعت و کسب . (ناظم الاطباء). || کشت و زراعت . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) <span class=
ورزفرهنگ فارسی عمید۱. = ورزیدن۲. ورزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبورز، کارورز، مهرورز.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] کِشت؛ کشاورزی.۴. (اسم) [قدیمی] کار؛ پیشه؛ کسب.
ویروسvirusواژههای مصوب فرهنگستانبدافزاری بهصورت یک برنامه که معمولاً ازطریق شبکه وارد رایانه میشود و ایجاد اختلال میکند
ویروس ناقصdefective virusواژههای مصوب فرهنگستانویروسی که به علت نارسایی ژنتیکی یا نداشتن عوامل مورد نیاز قادر به تکثیر نیست
ویروس یاورنیازsatellite virusواژههای مصوب فرهنگستانویروسی که اغلب از طریق جهش در طی تکثیر ویروس ایجاد میشود و فاقد عملکردهای ژنشناختی برای تکثیر است
پادکنش ویروس رایانهایcomputer virus countermeasures, CVCMواژههای مصوب فرهنگستانیکی از فنون جنگ الکترونیکی که در آن ویروس رایانهای را وارد سامانۀ الکترونیکی دشمن میکنند
ورزانیدنلغتنامه دهخداورزانیدن . [ وَ دَ ] (مص ) مالیدن . ورز دادن خمیر را. مالش دادن آن را چنانکه برای نان پختن .
ورزیگرلغتنامه دهخداورزیگر. [ وَ گ َ ] (ص مرکب ) کشاورز. برزگر. برزیگر : سواران جهان را همی داشتندو ورزیگران ورز می کاشتند.دقیقی .
ورزالغتنامه دهخداورزا. [ وَ ] (نف ، اِ) ورزاو. گاو نر. گاو ورز : و هر بنده ای با زن وفرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود. (فرهنگ فارسی معین از تفسیرابوالفتوح رازی چ 1 ج 3</
ورزاولغتنامه دهخداورزاو. [ وَ ] (نف ، اِ) گاوی را گویند که زمین بدان شیار کنند، یعنی گاو زراعت . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). رجوع به ورزا شود.
ورزانیدنلغتنامه دهخداورزانیدن . [ وَ دَ ] (مص ) مالیدن . ورز دادن خمیر را. مالش دادن آن را چنانکه برای نان پختن .
ورزیگرلغتنامه دهخداورزیگر. [ وَ گ َ ] (ص مرکب ) کشاورز. برزگر. برزیگر : سواران جهان را همی داشتندو ورزیگران ورز می کاشتند.دقیقی .
ورزالغتنامه دهخداورزا. [ وَ ] (نف ، اِ) ورزاو. گاو نر. گاو ورز : و هر بنده ای با زن وفرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود. (فرهنگ فارسی معین از تفسیرابوالفتوح رازی چ 1 ج 3</
ورزاولغتنامه دهخداورزاو. [ وَ ] (نف ، اِ) گاوی را گویند که زمین بدان شیار کنند، یعنی گاو زراعت . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). رجوع به ورزا شود.
دریاورزلغتنامه دهخدادریاورز. [ دَرْ وَ ] (نف مرکب ) آنکه در کشتی ها کارکند مانند ناخدا و جاشو و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریانورد. ملاح : در این دریا بر راه بحرین تا قیس دو کوه نهفته است آن را عویر و کسیر خوانند کشتی را از آن خوف عظیم بود اما دریاورزان آن موضعرا شناس
دست ورزلغتنامه دهخدادست ورز. [ دَوَ ] (نف مرکب ) صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد چون نجار. صاحب صنایع یدی . کار دستی کننده . صاحب صنعت دستی : چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان
پیشه ورزلغتنامه دهخداپیشه ورز. [ ش َ / ش ِ وَ ] (نف مرکب ) ورزنده ٔ پیشه . پیشه ور. پیشه کار. کارورز : سپاهی نباید که با پیشه وربه یکروی جویند هر دو هنریکی پیشه ورز و یکی گرزدارسزاوار هرکس پدید است کار.<p class="author"