ورسلغتنامه دهخداورس . [ وِ ] (از روسی ، اِ) اندازه ای از مسافت که معادل 3500 قدم باشد. (ناظم الاطباء).
ورسلغتنامه دهخداورس . [ وُ ] (اِ) ثمر و میوه . (برهان ). || سرو دشتی . وارس . (ناظم الاطباء). بار سرو کوهی . ابهل . (برهان ).
ورسلغتنامه دهخداورس . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان کوهپایه ٔ بخش آبیک شهرستان قزوین . در 10هزارگزی حصار خروان . سکنه ٔ 327 تن و آب آن ازچشمه و در بهار از آب برف تأمین می شود. محصول آن غلات ، بنشن ، تاکستان ، بادام ، صیفی است .
ورسلغتنامه دهخداورس . [ وَ ] (ع اِ) اسپرک و آن گیاهی است شبیه سمسم و منبت آن بلاد یمن است و بس ،میکارند آن را و تا بیست سال باقی باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گیاهی است زردرنگ گویند چون یک سال بکارند ده سال باقی ماند و نبات آن شبیه به نبات کنجد باشد و جامه ای که از آن رنگ کنند پوشی
ورسلغتنامه دهخداورس . [ وَ / وَ رَ ] (اِ) مهار شتر. (انجمن آرا). مهار و آن ریسمانی و چوبی است که بربینی شتر کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مهاری که نعلبند بر لب ستور به نعل میگذارد تا آنها را نعل کند. (ناظم الاطباء) : <b
ویروسvirusواژههای مصوب فرهنگستانبدافزاری بهصورت یک برنامه که معمولاً ازطریق شبکه وارد رایانه میشود و ایجاد اختلال میکند
ویروس ناقصdefective virusواژههای مصوب فرهنگستانویروسی که به علت نارسایی ژنتیکی یا نداشتن عوامل مورد نیاز قادر به تکثیر نیست
ویروس یاورنیازsatellite virusواژههای مصوب فرهنگستانویروسی که اغلب از طریق جهش در طی تکثیر ویروس ایجاد میشود و فاقد عملکردهای ژنشناختی برای تکثیر است
پادکنش ویروس رایانهایcomputer virus countermeasures, CVCMواژههای مصوب فرهنگستانیکی از فنون جنگ الکترونیکی که در آن ویروس رایانهای را وارد سامانۀ الکترونیکی دشمن میکنند
ورسانلغتنامه دهخداورسان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم ، در یک هزارگزی راه فرعی دستجرد به سرهه رود. سکنه 308 تن . آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات ، بنشن ، باغات انگور، بادام و قیسی و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغراف
ورساخیدنلغتنامه دهخداورساخیدن . [ وَدَ ] (مص ) لشتن و لیسیدن . (آنندراج ) (برهان ). زبان بر چیزی مالیدن . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
ورسادلغتنامه دهخداورساد. [ وِ ] (اِخ ) ورشاد. نام ولایتی است از غور که محل حکمرانی ملک الجبال قطب الدین محمدبن عزالدین بود آنگاه که سیف الدین سوری ولایت غور را میان برادران قسمت کرد ورساد در سهم ملک الجبال درآمد. (چهارمقاله ) : من به ورساد پیش تخت شهم و آن دو در
ورسازلغتنامه دهخداورساز. [ وَ ] (اِخ ) نام ولایتی است در ماوراءالنهر. (آنندراج ). نام جایی و مقامی و ولایتی است . (برهان ) : تو کشیدی به جانب ورسازلشکر انبه و سپاه گران .عبدالواسع جبلی .
مورسلغتنامه دهخدامورس . [ م ُ وَرْ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از توریس . مورسة.به ورس رنگ کرده . (یادداشت مؤلف ). رنگ شده به گیاه ورس . (ناظم الاطباء). به ورس رنگ کرده . (از منتهی الارب ، ماده ٔ ورس ). جامه ٔ رنگ کرده به ورس . (آنندراج ).
توریسلغتنامه دهخداتوریس . [ ت َ ] (ع مص ) به ورس رنگ کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). و آن (ورس ) نباتی باشد که به زعفران ماند. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ورس شود.
ورسانلغتنامه دهخداورسان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم ، در یک هزارگزی راه فرعی دستجرد به سرهه رود. سکنه 308 تن . آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات ، بنشن ، باغات انگور، بادام و قیسی و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغراف
ورساخیدنلغتنامه دهخداورساخیدن . [ وَدَ ] (مص ) لشتن و لیسیدن . (آنندراج ) (برهان ). زبان بر چیزی مالیدن . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
ورسادلغتنامه دهخداورساد. [ وِ ] (اِخ ) ورشاد. نام ولایتی است از غور که محل حکمرانی ملک الجبال قطب الدین محمدبن عزالدین بود آنگاه که سیف الدین سوری ولایت غور را میان برادران قسمت کرد ورساد در سهم ملک الجبال درآمد. (چهارمقاله ) : من به ورساد پیش تخت شهم و آن دو در
ورسازلغتنامه دهخداورساز. [ وَ ] (اِخ ) نام ولایتی است در ماوراءالنهر. (آنندراج ). نام جایی و مقامی و ولایتی است . (برهان ) : تو کشیدی به جانب ورسازلشکر انبه و سپاه گران .عبدالواسع جبلی .
دانورسلغتنامه دهخدادانورس . [ وِ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در بیست هزارگزی شمالی بستون در ایالت ماساچوست آمریکای شمالی . (از قاموس الاعلام ترکی ).
دساورسلغتنامه دهخدادساورس . [ ] (اِخ ) یکی از حکما که در صنعت کیمیا بحث کرده و به عمل اکسیر تام رسیده است . (از الفهرست ابن الندیم ).
فوثیغورسلغتنامه دهخدافوثیغورس . [ رِ ] (اِخ ) در عیون الانباء نام فیثاغورس بدین صورت آمده است . (یادداشت مؤلف ).
دورسلغتنامه دهخدادورس . [ دَ رَ] (اِ) گیاهی سمی که خربق نیز گویند. (ناظم الاطباء). شوکران است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گیاهی است که تخم آن را شوکران گویند و خوردن بیخ آن جنون آورد و به دورس تفتی معروف است زیرا که آن را از تفت یزد آورندو به عربی طحماء گویند. (از برهان ) (از آنندراج ).