ورورلغتنامه دهخداورور. [ وِ رُ وِ ] (اِ صوت ) زمزمه و حکایت صوت هر سخن که دانسته نگردد.- امثال :ملایی نیست و ورور، پالاندوزی است و دریای علم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به وروور شود.
ورورلغتنامه دهخداورور. [ وِرْ وِ ] (اِ صوت ) زمزمه ای که افسونگر در وقت افسون دادن میکند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). حکایت صوت هر سخن میانه ٔ جهر و همس که کس از دور درنیابد. (یادداشت مؤلف ). || حرف زدن . وراجی کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
ورورلغتنامه دهخداورور. [ وَرْ وَ ] (حرف اضافه ، ق ) نزدیکی ها. (یادداشت مؤلف ): خدا وقتی هامیده ورور جماران هم هامیده ؛ یعنی خدا وقتی خواهد عطا فرماید در نزدیکی های جماران نیز دادن تواند. (یادداشت مؤلف ).
چورپورلغتنامه دهخداچورپور. (اِ) به معنی چور است . (جهانگیری ). بمعنی چور باشد که تذرو است و او را خروس صحرائی گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به چور شود.
گورگورلغتنامه دهخداگورگور. (اِ مرکب ) به معنی گوراگور است که زودزود و جلدجلد باشد. (برهان ) (آنندراج ). گوراگور و زودزود و به زودی . (ناظم الاطباء). رجوع به گوراگور شود. || نوعی از پرنده هم هست که آن را خرجل می گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
یؤرورلغتنامه دهخدایؤرور. [ ی ُءْ ] (معرب ، اِ) تصحیفی است از ترتور که لغتی معرب از لاتین است به معنی پادو و پاکار و نیز نام مرغی است . (از نشوءاللغة صص 135-136).
ورور زدنلغتنامه دهخداورور زدن . [ وِرْوِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، غرزدن . || گریه کردن شدید کودک نوزاد. (فرهنگ فارسی معین ).
ورورهلغتنامه دهخداوروره . [ وَرْ وَ رَ / رِ ] (اِ) حجره ای که بالای حجره سازند و آن را برباره نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ). || سنجاب . (ناظم الاطباء).
وروروجکلغتنامه دهخداوروروجک . [ وَرْ وُ رو ج َ ] (ص ) در تداول ، بسیار محیل و تخس . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وروجک شود.
ورورپفلغتنامه دهخداورورپف . [ وِرْ وِ پ ُ ] (اِ صوت ) آهسته آهسته دم کردن فسونگران چنانکه دأب آنهاست و زیرلب خواندن افسونگران فسون و عزیمت را و بر مسحور دم کردن اگر لفظ پف کردن را نیز در آن دخل دهند والا همان زیرلب خواندن افسون را و به هر تقدیر مخصوص است با لفظ سحر وجادو و یا هر چه به همین معن
ورورجادولغتنامه دهخداورورجادو. [وِرْ وِ ] (اِ مرکب ) آدم پرحرف و روده دراز را گویند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
ورورهلغتنامه دهخداوروره . [ وِرْ وِ رَ / رِ ] (اِ صوت ) ورور. (فرهنگ فارسی معین ) : با بی قرار دهرمجوی ای پسر قرارعمرت مده به باد به افسون وروره . ناصرخسرو.رجوع به وِروِر شود.-
ازيزدیکشنری عربی به فارسیوزوز کردن , ورور کردن , نامشخص حرف زدن , وزوز , ورور , شايعه , همهمه , اوازه , هواپيما را با سرعت وبازاويه تند ببالا راندن , زوم , با صداي وزوز حرکت کردن , بسرعت ترقي کردن يا بالا رفتن , فاصله عدسي را کم و زياد کردن
pratesدیکشنری انگلیسی به فارسیپیش بینی ها، یاوه گویی، وراجی، پچ پچ، ورور، پرگویی، ژاژخایی، عبارت سازی، هرزه درایی کردن، یاوه گویی کردن، وراجی کردن
ورورهلغتنامه دهخداوروره . [ وَرْ وَ رَ / رِ ] (اِ) حجره ای که بالای حجره سازند و آن را برباره نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ). || سنجاب . (ناظم الاطباء).
وروروجکلغتنامه دهخداوروروجک . [ وَرْ وُ رو ج َ ] (ص ) در تداول ، بسیار محیل و تخس . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وروجک شود.
ورور زدنلغتنامه دهخداورور زدن . [ وِرْوِ زَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، غرزدن . || گریه کردن شدید کودک نوزاد. (فرهنگ فارسی معین ).
ورور کردنلغتنامه دهخداورور کردن .[ وِرْ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرحرفی . وراجی . غر زدن . (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
ورورپفلغتنامه دهخداورورپف . [ وِرْ وِ پ ُ ] (اِ صوت ) آهسته آهسته دم کردن فسونگران چنانکه دأب آنهاست و زیرلب خواندن افسونگران فسون و عزیمت را و بر مسحور دم کردن اگر لفظ پف کردن را نیز در آن دخل دهند والا همان زیرلب خواندن افسون را و به هر تقدیر مخصوص است با لفظ سحر وجادو و یا هر چه به همین معن
حورورلغتنامه دهخداحورور. [ ح َ ] (ع اِ) چیز. (منتهی الارب ): مااصبت حوروراً؛ نرسیدم بچیزی . (منتهی الارب ).
مورورلغتنامه دهخدامورور. [ م ُ وَ وِ ] (ع ص ) مرد سبکسر و خود را در خطر افکننده . (منتهی الارب ). بی اندیشه و بی پروا که خود را در خطر اندازد. (ناظم الاطباء).
بخنورورلغتنامه دهخدابخنورور. [ ب َ نوز وَ ] (ص مرکب ) رعددار. دارای رعد : عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهارگاهی و بخنورور مطر . (از یادداشت مؤلف ).و رجوع به بخنو شود.