وزیرلغتنامه دهخداوزیر. [ وَ ] (اِ) زردچوبه . (برهان ) (آنندراج ) : دل و دامن تنور کردو غدیرسرو و لاله کناغ کرد و وزیر.عنصری .
وزیرلغتنامه دهخداوزیر. [ وَ ] (اِخ ) لقب هارون برادر موسی علیه السلام : و اجعل لی وزیراً من اهلی هارون اخی اشدد به ازری . (قرآن /20 29 - 30).
وزیرلغتنامه دهخداوزیر. [ وَ ] (ع ص ، اِ) معاون . (اقرب الموارد). هم پشت و مددکار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || همنشین خاص پادشاه که مشیر تدبیر و ظهیر سریر باشد و تحمل بار گران مملکت نماید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنکه در برداشتن بار کسی شریک باشد. ظاهراً چون وزیر در مقدمه ٔ برداشت
وزیرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که در رٲس یک وزارتخانه قرار دارد و از اعضای هیئت دولت است؛ دستور.۲. کسی که پادشاه در امور مملکت با او مشورت میکرد و کارهای مهم به عهدۀ او بود.۳. در حکومتهای قدیم، مهمترین مقام در دستگاه اداری مملکت.
گوزرلغتنامه دهخداگوزر. [ گ َ / گُو زَ ] (اِ) جوذر. پوست گاو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به گودر و گودره شود.
گیوزرلغتنامه دهخداگیوزر. [ وْ زَ ] (اِ) به معنی نوعی خاص از اردک است . (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 297). اما جای دیگر نیامده است .
وجرلغتنامه دهخداوجر. [ وَ ] (ع اِ) سمج کوه . (منتهی الارب ). کهف در کوه . (اقرب الموارد). غار و سمج و مغاک در کوه . (ناظم الاطباء). ج ، اوجار. (اقرب الموارد).
وجرلغتنامه دهخداوجر. [ وَ ] (ع مص ) دارو به گلو فروکردن . (تاج المصادر بیهقی ). دارودر دهان کسی ریختن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).داروی وجور در دهان کسی قرار دادن . (از اقرب الموارد). || شنوانیدن کسی را آنچه را مکروه دارد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وجرلغتنامه دهخداوجر. [ وَ ج َ ] (اِ) به معنی فتوی باشد و معنی آن رادر کنزاللغة دستور حاکم شرع در مسئله ٔ شرعی نوشته بودند و به این معنی با جیم فارسی [ وچر ] هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). فتوای قاضی . (ناظم الاطباء).
وزیرالوزراءلغتنامه دهخداوزیرالوزراء. [ وَ رُل ْ وُ زَ ](ع اِ مرکب ) ظاهراً معادل رئیس الوزراء : از دلم هیچکسی دست نیابد به بدی تا دراو مدحت فرزند وزیرالوزراست . فرخی .بعد از آن وزیرالوزراء ابوغالب با سپاه از حضرت بیامد. (مجمل التواریخ ).<
وزیرتراشلغتنامه دهخداوزیرتراش . [ وَ ت َ ] (نف مرکب ) وزیرتراشنده . کسی که در انتخاب وزیران دخالت دارد.
وزیریلغتنامه دهخداوزیری . [ وَ ] (ص نسبی ، اِ) نوعی از انجیر باشد، و آن میوه ای است معروف . (برهان ) (آنندراج ). || آوند پهنی کوچکتر از دوری . (ناظم الاطباء). ظرفی پهن کوچکتر از دوری . (فرهنگ فارسی معین ). || قطعی از قطعهای کتاب ، بزرگتر از رُقعی . || (حامص ) کار وزارت . وزیرشدن . وزارت و شغل
وزیر آل محمدلغتنامه دهخداوزیر آل محمد. [ وَ رِ ل ِ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) لقب ابوسلمه حفص بن سلیمان خلال است . او را به سال 133هَ .ق . به امر خلیفه بکشتند و او اول کسی است که در اسلام لقب وزیر یافت . (حبیب السیر 1:<span class="hl" d
وزیرالوزراءلغتنامه دهخداوزیرالوزراء. [ وَ رُل ْ وُ زَ ](ع اِ مرکب ) ظاهراً معادل رئیس الوزراء : از دلم هیچکسی دست نیابد به بدی تا دراو مدحت فرزند وزیرالوزراست . فرخی .بعد از آن وزیرالوزراء ابوغالب با سپاه از حضرت بیامد. (مجمل التواریخ ).<
وزیرتراشلغتنامه دهخداوزیرتراش . [ وَ ت َ ] (نف مرکب ) وزیرتراشنده . کسی که در انتخاب وزیران دخالت دارد.
وزیریلغتنامه دهخداوزیری . [ وَ ] (ص نسبی ، اِ) نوعی از انجیر باشد، و آن میوه ای است معروف . (برهان ) (آنندراج ). || آوند پهنی کوچکتر از دوری . (ناظم الاطباء). ظرفی پهن کوچکتر از دوری . (فرهنگ فارسی معین ). || قطعی از قطعهای کتاب ، بزرگتر از رُقعی . || (حامص ) کار وزارت . وزیرشدن . وزارت و شغل
دوزیرلغتنامه دهخدادوزیر. [ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح نحو) جر. و علامت آن این است « » و آن را زیر حرف نهند وان [ اِن ْ ] تلفظ کنند: زید [ دِن ْ ] . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جر شود.
حسن وزیرلغتنامه دهخداحسن وزیر. [ ح َ س َ ن ِ وَ ] (اِخ ) رجوع به حسنک وزیر و نظام الملک و حسن مهلبی شود.
حسنی وزیرلغتنامه دهخداحسنی وزیر. [ ح َ ی ِ وَ ] (اِخ ) حسین پاشابن عبدالکریم موره وی رومی متخلص به حسنی . مدتی والی بود و در 1294 هَ . ق . درگذشت .دیوان شعر او ترکی است . (هدیة العارفین ج 1 ص 329)
حسنک وزیرلغتنامه دهخداحسنک وزیر. [ ح َ س َ ن َ ک ِ وَ ] (اِخ ) رجوع به ابوعلی حسن بن محمد میکالی و حسنک میکال شود.
تازه آباد وزیرلغتنامه دهخداتازه آباد وزیر. [ زَ دِ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان قراتوره ٔ بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج است که در 29هزارگزی شمال خاوری دیواندره و 2هزارگزی شمال راه فرعی دیواندره به وزیر واقع است . کوهستانی و سردسیر است و <s