وسقلغتنامه دهخداوسق . [ وَ ] (ع مص ) گرد کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). گرد کردن چیزی و بار نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و از این معنی است قول خداوند : و اللیل و ما وسق (قرآن 17/84)؛
وسقلغتنامه دهخداوسق . [ وَ / وِ ] (ع اِ) اشتروار. (مهذب الاسماء). بار شتر. || شصت صاع . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : هرچه از زمین حاصل شود ده یکی بباید دادن چون آن غله پنج وسق بود و وسقی عبارت از شصت صاع است و صاع
وسقفرهنگ فارسی معین(وَ یا وِ) [ ع . ] (ار.) 1 - بار شتر. 2 - بار کشتی . 3 - واحدی معادل شصت (60) صاع ؛ ج . اوساق ، وسوق .
فرمانده درصحنهon-scene coordinator, on-scene commander, OSCواژههای مصوب فرهنگستانیکی از افراد واحدهای جستوجو و نجات که برای هماهنگی عملیات در یک منطقۀ خاص برگزیده میشود
پوشکلغتنامه دهخداپوشک . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) به لغت ماوراءالنهر گربه باشد و این صورتی از کلمه ٔ پیشیک یاپشک و پشک متداول زبان آذری است . پوشنگ . (برهان ). سِنّور. هِرّ : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گ
چوشکلغتنامه دهخداچوشک . [ ش َ ] (اِ) کوزه را گویند که لوله داشته باشد و آن را بلبله نیز خوانند. (جهانگیری ). کوزه لوله دار را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ لوله دار کوچک مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بلبلی . چون لوله ٔ آن رادر دهن گذاشته
گوسکلغتنامه دهخداگوسک . [ گ ُ س ِ ] (اِخ ) فرانسوا ژوزف (1734-1829م .). آهنگ ساز فرانسوی متولد در ورگنی . وی یکی از به وجودآورندگان سمفونی است . گوسک سازنده ٔ آهنگ های انقلابی و یکی از استادان هنرستان است .
وسقونقانلغتنامه دهخداوسقونقان . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات در راه شوسه ٔ اصفهان به قم . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 680 تن . آب آن از سه رشته قنات و محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، گردو، بادام ، زردآلو، هلو، انگور و شغل اهالی زراع
وسوقلغتنامه دهخداوسوق . [ وُ ] (ع اِ) ج ِ وَسْق به معنی بار شتر و شصت صاع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود. || ج ِ وِسْق . (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود.
وَسَقَفرهنگ واژگان قرآنجمع كرد - گرد هم آورد (فعل ماضي "وسق" معناي جمع شدن چند چيز متفرق را ميدهد و عبارت "وَﭐللَّيْلِ وَمَا وَسَقَ " يعني :به شب سوگند ، که آنچه در روز متفرق شده را جمع ميکند ومنظور اين است كه انسانها و حيوانهايي که هر يک از لانه و خانه شان به طرفي رفتهاند ، در هنگام شب دور هم جمع ميشوند. بعضي هم کلمه وس
موسوقلغتنامه دهخداموسوق . [ م َ ] (ع ص ) کشتی بار کرده . (ناظم الاطباء). رجوع به وُسْق ْ و وسیق و ایساق شود.
توسیقلغتنامه دهخداتوسیق . [ ت َ ] (ع مص ) تنگ تنگ کردن بار را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنگتر کردن بار را. (آنندراج ). || وسق الحنطة توسیقاً؛ جعلها وسقاً وسقاً؛ باربار قرار داد گندم را. (از اقرب الموارد).
وسقونقانلغتنامه دهخداوسقونقان . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات در راه شوسه ٔ اصفهان به قم . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 680 تن . آب آن از سه رشته قنات و محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، گردو، بادام ، زردآلو، هلو، انگور و شغل اهالی زراع
جوسقلغتنامه دهخداجوسق . [ ج َ س َ ] (اِخ ) خانه ای بوده است در بغداد مر مقتدر باﷲ را و در وسط آن حوضی است از ارزیز که سی ذراع طول و بیست ذراع عرض آن است . (منتهی الارب ).
جوسقلغتنامه دهخداجوسق . [ ج َ س َ ] (معرب ، اِ) معرب جوسه است که بمعنی کوشک باشد. (برهان ). قصر. کاخ . معرب کوشک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المعرب ). || کنایه از دوازده برج فلکی هم هست . (برهان ).
کوسقلغتنامه دهخداکوسق . [ س َ ] (معرب ، ص ) بعضی گویند فارسی معرب است .(از المعرب جوالیقی ص 283). معرب کوسه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوسج . رجوع به کوسج و کوسه شود.
مستوسقلغتنامه دهخدامستوسق . [ م ُ ت َ س ِ ] (ع ص ) شتران فراهم آینده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || اطاعت کننده و در انقیاد درآمده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیساق شود.