وشقلغتنامه دهخداوشق . [ وُ ش ُ ] (ترکی ، اِ) غلام ساده رو. (غیاث اللغات ). و ظاهراًمخفف وشاق است . (غیاث اللغات ). رجوع به وشاق شود.
وشقلغتنامه دهخداوشق . [ وَ ] (ع مص ) قدید کردن گوشت را. || نیزه زدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اِ) چراگاه متفرق و پراکنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وشقلغتنامه دهخداوشق . [ وَ ش َ ] (اِ) جانوری است در ترکستان شبیه به روباه ، پوست او را پوستین سازند، گویند هرکه پوستین وشق بپوشد از علت بواسیر ایمن باشد. (ناظم الاطباء) (برهان ). حیوانی است بسیار کوچکتر از پلنگ ، در رنگ و شکل مثل آن و دنباله ٔ آن کمتر از شبری ، و در تنکابن «پلنگ مول » نامند
وشقلغتنامه دهخداوشق . [ وُش ْ ش َ ] (معرب ، اِ) شلم . نباتی است مانند خیار، و این لغتی است در اشق یا اشه . گیاهی است ، معرب است . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به وشه شود.
فرمانده درصحنهon-scene coordinator, on-scene commander, OSCواژههای مصوب فرهنگستانیکی از افراد واحدهای جستوجو و نجات که برای هماهنگی عملیات در یک منطقۀ خاص برگزیده میشود
پوشکلغتنامه دهخداپوشک . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) به لغت ماوراءالنهر گربه باشد و این صورتی از کلمه ٔ پیشیک یاپشک و پشک متداول زبان آذری است . پوشنگ . (برهان ). سِنّور. هِرّ : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گ
چوشکلغتنامه دهخداچوشک . [ ش َ ] (اِ) کوزه را گویند که لوله داشته باشد و آن را بلبله نیز خوانند. (جهانگیری ). کوزه لوله دار را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ لوله دار کوچک مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بلبلی . چون لوله ٔ آن رادر دهن گذاشته
گوسکلغتنامه دهخداگوسک . [ گ ُ س ِ ] (اِخ ) فرانسوا ژوزف (1734-1829م .). آهنگ ساز فرانسوی متولد در ورگنی . وی یکی از به وجودآورندگان سمفونی است . گوسک سازنده ٔ آهنگ های انقلابی و یکی از استادان هنرستان است .
وشقةلغتنامه دهخداوشقة. [ وَ ق َ ] (اِخ ) شهری است به اندلس . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). رجوع به ابن خلکان ج 2 ص 143 و الحلل السندسیه شود.
وشق دارلغتنامه دهخداوشق دار. [ وَ ش َ ] (نف مرکب )سرهنگ سوار بدون ابواب جمعی . وشقی . (ناظم الاطباء).
رودکلغتنامه دهخدارودک . [ دَ ] (اِ) جانوری است که هرچندش بزنند فربه شود و آنرا بترکی وشق خوانند و از پوستش پوستین سازند. (جهانگیری ). وشق را گویند و آن جانوری است که از پوستش پوستین سازند. گویند هر چند او را بیشتر زنند فربه ترو پوستش نفیس تر گردد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به وشق ش
اشجلغتنامه دهخدااشج . [ اُش ْ ش َ ] (معرب ، اِ) اُشَق .وُشق . رجوع به دو کلمه ٔ مزبور و دزی ج 1 ص 24 شود.
پارسلغتنامه دهخداپارس . (ترکی ، اِ) جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ . (برهان ). یوز. فهد. وَشق . و پارس بدین معنی ترکی است .
اشهلغتنامه دهخدااشه .[ اُ ش َ / ش ِ ] (اِ) گیاهی است که کمان گران بر بازوی ازجابدررفته بندند، و اشق معرب آنست . (برهان ) (آنندراج ) (شعوری ). و بتازیش اشق نامند. (سروری ). صمغ گیاهی است بشکل خیار که بر بازوی بدررفته بندند تا بجای آید. اشج و اشق معرب آن . (رش
وشق دارلغتنامه دهخداوشق دار. [ وَ ش َ ] (نف مرکب )سرهنگ سوار بدون ابواب جمعی . وشقی . (ناظم الاطباء).
وشقةلغتنامه دهخداوشقة. [ وَ ق َ ] (اِخ ) شهری است به اندلس . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). رجوع به ابن خلکان ج 2 ص 143 و الحلل السندسیه شود.
دوشقلغتنامه دهخدادوشق . [ دُ ش َق ْق / ق ] (ص مرکب ) دوپاره . دوچاک . دوشقه . دونیمه : قصاب گوسفند را دوشق کرد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شق شود.
دوشقلغتنامه دهخدادوشق . [ دَ ش َ ] (ع ص ، اِ) خانه ٔ میانه که نه بزرگ باشد نه کوچک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خانه ٔ کلان . || شتر دفزک و ستبر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).