ولهلغتنامه دهخداوله . [ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران واقع در 500 گزی راه شوسه ٔ کرج به چالوس دارای 450 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 شود.<b
ولهلغتنامه دهخداوله . [ وَ ل َ / ل ِ ] (اِ) قهر. || خشم . (برهان ). خشم و غضب . (غیاث اللغات ). || خشمگین . (آنندراج ). || ناز. (برهان ) (انجمن آرا). || عاشق زار. (برهان ).
ولهلغتنامه دهخداوله . [ وَ ل َه ْ ] (ع مص ) ترسیدن و بیمناک شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || محزون شدن و از خود بیخود شدن از اندوه . (اقرب الموارد). || متحیر و سرگشته شدن از شدت وجد. (اقرب الموارد). متحیر شدن . (تاج المصادر). || بیتابی کردن طفل برای مادر. (اقرب الموارد). || (اِمص ) بی
ولهلغتنامه دهخداوله . [ وِل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) در تداول مردم قزوین ، جنبش و حرکت بسیار جنبندگان خرد در فضای کم ، چنانکه خاکشی یا ماهی در آب ، و همیشه با فعل زدن به کار رود.
پاس سرسبدalley-oop pass/ ally-opp/ alley-upواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاسی که در آن بازیکن توپ را در نزدیکی سبد و در ارتفاع مناسب برای همتیمی خود پرتاب یا رها میکند
دهانی 2mouth-hole/ mouth hole, blow holeواژههای مصوب فرهنگستانسوراخی در سازهای بادی که نوازنده برای تولید صدا در آن میدمد
الفصفرaleph null, aleph zero, aleph noughtواژههای مصوب فرهنگستانعدد اصلی هر مجموعه که با مجموعۀ اعداد طبیعی در تناظر یکبهیک است
غذاخانهgalleyواژههای مصوب فرهنگستانمحل مشخصی در داخل هواپیما برای نگهداری و ارائۀ مواد غذایی و انواع نوشیدنی
ولهانلغتنامه دهخداولهان . [ وَ ل َ ] (ع اِ) بیم و اندوه . || (اِمص ) بیخودی از اندوه . || سرگشتگی . || سرگشتگی از عشق . (منتهی الارب ). شیفتگی . || (مص ) متحیر شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
ولهانلغتنامه دهخداولهان . [ وَ ] (ع ص ) اندوه مند و بیخود از اندوه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سرگشته . (منتهی الارب ). متحیر. (اقرب الموارد). || ترسناک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِخ ) نام شیطانی که برمی انگیزاند مردم را بر بسیار ریختن آب در وضو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد
ولهیلغتنامه دهخداولهی . [ وَها ] (ع ص ) مؤنث ولهان . به معنی زن اندوه مند و بیخود از اندوه . || زن سرگشته . || زن ترسناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
ولهیلغتنامه دهخداولهی . [ وَ ها ] (اِخ ) نام شیطانی که برانگیزد مردم را بر بسیاری ِ ریختن آب در وضو.
صندل خشبيدیکشنری عربی به فارسیکنده , کلوخه , قيد , پابند , ترمز , سنگين کردن , کندکردن , مسدودکردن , بستن (وله) , متراکم وانباشته کردن
اوجافرهنگ فارسی معین(اِ.) = اوجه : نام چند گونه درخت از تیرة نارونان که در قسمت های کم ارتفاع جنگل های شمالی ایران می رویند؛ وجه ، لی وله ، لو نیز گویند.
پاترکولوسلغتنامه دهخداپاترکولوس . [ ت ِ ] (اِخ ) وِلِّه ایوس . مورخ لاطینی مؤلف کتاب «تاریخ » که خلاصه ای است از تاریخ عمومی . مولد بسال 19 ق . م . و وفات در سنه ٔ 31 م ..
ولهانلغتنامه دهخداولهان . [ وَ ل َ ] (ع اِ) بیم و اندوه . || (اِمص ) بیخودی از اندوه . || سرگشتگی . || سرگشتگی از عشق . (منتهی الارب ). شیفتگی . || (مص ) متحیر شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
وله زدنلغتنامه دهخداوله زدن . [ وِل ْ ل َ / ل ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بسیار جنبان بودن ، چنانکه خاکشی و کرم در آب گَنده . (یادداشت مرحوم دهخدا). وول زدن در تداول مردم تهران .
وله زاقردلغتنامه دهخداوله زاقرد. [ وَ ل َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل ، واقع در 500 گزی شوسه ٔ اردبیل به تبریز، دارای 565 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4</span
وله زدهلغتنامه دهخداوله زده . [ وَ ل َه ْ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عاشق و دیوانه ٔ خشم دیده و قهرکشیده . || (به اخفای هاء وله ) خشمگین و قهرآلود. (آنندراج ) (برهان ).
وله ژیرلغتنامه دهخداوله ژیر. [ وُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ویسه ٔ بخش مریوان شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 680 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
درولهلغتنامه دهخدادروله . [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج . واقع در 31هزارگزی جنوب باختری پاوه و 27 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه ، با 103
درولهلغتنامه دهخدادروله . [ دَ ل َ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبدلو بخش بانه ٔ شهرستان سقز. واقع در 9 هزارگزی شمال خاوری بانه و 2هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بانه به سقز. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ا
دره زولهلغتنامه دهخدادره زوله . [ دَرْ رَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 40هزارگزی شمال باختری الیگودرز با 227 تن سکنه . آب آن از چاه و قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی
دعبولهلغتنامه دهخدادعبوله . [دَ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 500 تن . آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است . ساکنان این ده از طایفه ٔ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6</s
دورحولهلغتنامه دهخدادورحوله . [ ح ِ وَل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) دورحولی . دلبوث . سیف الغراب . سوسن احمر. سنخار. ماخاریون . فاسغانیون . سوسن بری . کسیفیون . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.