ولوعلغتنامه دهخداولوع . [ وَ ] (ع مص ) آزمند شدن .حریص و آزمند گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِمص ) آزمندی . میل شدید : همیشه عادت او را به نیکویی است ولوع چنانکه همت او را به برتری آهنگ . فرخی .|| (ص ) آزمند. (منتهی
ولویهلغتنامه دهخداولویه . [ وُ لو ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه سورتیجی بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری .سکنه ٔ آن 600 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ولویةلغتنامه دهخداولویة. [ وَ ل َ وی ی َ ] (ع ص نسبی ) مؤنث ولوی ، منسوب به ولی : سلسله ٔ ولویه ٔ علویه . (از فرهنگ فارسی معین ).
گولوگَهگویش بختیاریمکان غلتیدن اسب و الاغ (معمولاً اسب و الاغ در جایى که خاک نرم داشته باشد مىخوابند و غلت مىزنند).
نخجیرپردازلغتنامه دهخدانخجیرپرداز. [ ن َ پ َ ] (نف مرکب ) صیاد. که بسیار شکار کند. که در صید ولوع است : از آن نخجیرپرداز جهانگیرجهانگیری چو خسرو گشت نخجیر.نظامی .
استهتارلغتنامه دهخدااستهتار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) مولع گردانیدن . (زوزنی ). || آزمند چیزی گردیدن چندانکه از ننگ و دشنام و نکوهش باکیش نباشد. || ولوع به چیزی و افراط در آن . || دارای چیزهای باطل و هیچکاره شدن . (منتهی الارب ).
حریصفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزمند، آزور، پرآز، پرحرص، پرطمع، رژد، طماع، طمعکار ≠ قانع ۲. زیادهطلب، زیادهخواه ۳. گرسنهچشم، ولوع ≠ چشم و دل سیر ۴. علاقهمند، مشتاق ۵. مولع
آزمندلغتنامه دهخداآزمند. [ م َ ] (ص مرکب ) حریص . مولع. شَرِه ْ. طامع. آزور.صاحب آز. آزناک . طمعکار. پرخواه . ولوع : حاسد و بدخواه او دائم به مرگ است آزمندگر در این حسرت بمیرد باک نبود، گو بمیر. سوزنی .- امثال </spa