ولی نعمتلغتنامه دهخداولی نعمت . [ وَ لی ی ِ ن ِ م َ / وَ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه بر کسی حق نعمت دارد. نگهبان نعمت : فروغ دل و دیده ٔ مقبلان ولی نعمت جان صاحبدلان . حافظ.|| بزرگ . سرور.
روغن حلپذیرsoluble oilواژههای مصوب فرهنگستاننامیزهای پایدار از آب و روغن با غلظت بالا که در عملیات فلزکاری برای روانسازی و خنکسازی و ممانعت از خوردگی به کار میرود متـ . روغن نامیزهای emulsifying oil
اترافلغتنامه دهخدااتراف . [ اِ ] (ع مص ) اصرار بر نافرمانی کردن . (منتهی الارب ). || در نعمت فیریده گردانیدن . در نعمت دَنَه گرفته گردانیدن . (زوزنی ). نعمت دادن کسی را چندانکه بغلبه ٔ نشاط انجامد. دنه گرفتن در نعمت . گمراه کردن نعمت کسی را. بیراه کردن نعمت کسی را. هار کردن . نعمت بسیار دادن .
نعمت خوارلغتنامه دهخدانعمت خوار. [ ن ِ م َ خوا / خا ] (نف مرکب ) نعمت خواره . نعمت خور. روزی خورنده . رجوع به نعمت خواره شود : حق نعمت شناختن در کارنعمت افزون دهد به نعمت خوار.نظامی .
بی نعمتلغتنامه دهخدابی نعمت . [ ن ِ م َ ] (ص مرکب ) (از:بی + نعمت ) فاقد نعمت . بی مال و روزی . || بی محصول : و اندر بیابان جایهای بی نعمت و تنک علف . (حدودالعالم ). و رجوع به نعمت و نعمة شود.
ولیلغتنامه دهخداولی . [ وَ لی ی ] (ع اِ) باران دوم بهاری . (منتهی الارب ). باران که پس از باران می بارد، یا باران بعدِ وسمی . (از اقرب الموارد). ج ، اولیة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
ولیلغتنامه دهخداولی . [ وَ لی ی / وَ ] (اِخ ) لقب علی بن ابی طالب . عنوانی است علی بن ابی طالب (ع ) را : سر انجمن بُد ز یاران علی که خواندش پیمبر علی ولی . فردوسی .لات و عزی و منات اگر ولی اند
ولیلغتنامه دهخداولی . [ وُ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وُلْیا، وآن مؤنث اولی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
ولیلغتنامه دهخداولی . [وَ لی ی / وَ ] (از ع ص ، اِ) محب و صدیق . (از اقرب الموارد). محب و دوستدار. معین و ناصر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). ناصر. نصیر. (اقرب الموارد). یاری دهنده . (غیاث اللغات ). یار و مددکار. || دوست . (منتهی الارب ). دوست و صدیق . (غیاث اللغ
ولیلغتنامه دهخداولی . [وَل ْی ْ ] (ع اِمص ) نزدیکی . (منتهی الارب ). قرب . (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اِ) باران بعدِ باران وسمی . (منتهی الارب ). باران پس ازباران یا پس از وسمی . (اقرب الموارد). || نزدیک : داره ولی داری ؛ قریب منه . (اقرب الموارد). || (مص ) بعدِ وسمی باریدن
درزی ولیلغتنامه دهخدادرزی ولی . [ دَ وَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 39 هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 39 هزارگزی راه اهر به کلیبر. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ا
دره شولیلغتنامه دهخدادره شولی . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از پنج هزار خانوار است که مسکن آنها در ایلدرنهری گله زن و در گرم آباد و در دشت و سمیرم علیا است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 79).
دزفولیلغتنامه دهخدادزفولی . [ دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دزفول . از مردم دزفول . اهل دزفول .- لهجه ٔ دزفولی ؛ لهجه ای است ایرانی که در دزفول بدان تکلم کنند. و آن ظاهراً از بقایای «خوزی » است که قدما از آن نام برده اند.
دغولیلغتنامه دهخدادغولی . [ دَ ] (اِخ ) لقب محمدبن عبدالرحمان بن محمد، مکنی به ابوالعباس . از محدثان قرن سوم و چهارم هجری و از اهالی سرخس بوده است که در عصر خود امام و پیشوای خراسان بشمار می آمد و به سال 325 هَ . ق . درگذشت . او راست : معجم ، در حدیث و الاَّدا
دغولیلغتنامه دهخدادغولی . [ دَ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به دغول که نام مردی است . (از الانساب سمعانی ).