پاافشارلغتنامه دهخداپاافشار. [ اَ ] (اِ مرکب ) دو تخته ٔ کوچک باشد بمقدار نعلین که بافندگان پای بر زبرآن نهند و چون یک پای بیفشارند نیمی از رشته ها که می بافند فرود آید و چون پای دیگر بیفشارند نیمی دیگر.و آنرا پای اوژاره و لوح پای نیز گویند : نیست بافنده او به دست افز
پاافشارفرهنگ فارسی عمیددو تکه تخته به اندازۀ کف پا که در دستگاه بافندگیِ دستی در زیر پای بافنده قرار دارد و با فشار دادن آن تارها بالا و پایین میرود.
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان ). عصام . جریر. (از منتهی الارب ). چیزی که بر چاروا زنند. فسار.(یادداشت مؤلف ). ری
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (نف مرخم ) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).- پری افسار ؛ افسونگر پری . پری افسا.- مارافسار ؛ رام کننده و افسونگر مار.
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِخ ) طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مقالات کسروی ج 1
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِمص ) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین ). || خلانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || افشردن ، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن . (برهان ). || ریختن پی درپی . (از برهان ). || (ن مف مرخم ) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی
افشاگرلغتنامه دهخداافشاگر. [ اِ گ َ ] (ص مرکب ) آشکارکننده . (آنندراج ) : اگرآهی کنم افشاگر صد راز میگردداگر مژگان زنم بر هم پر پرواز میگردد.اسیر (از آنندراج ).
پای افشارلغتنامه دهخداپای افشار. [ اَ ](نف مرکب ، اِ مرکب ) پاافشار. پای اوژاره . لوح پا: پای افشار جولاه . پای افشار جولاهگان ، معلی . (دهار). میدانی . (مهذب الاسماء). رجوع به پاافشار شود : نیست بافنده او بدست افزارنه بماکو نورد و پای افشار.شی
لوح پالغتنامه دهخدالوح پا. [ ل َ / لُو ح ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پاافشار و آن دو تخته ٔ کوچک باشد که بافندگان و جولاهگان چون پای راست بر یکی افشارند نیمی از رشته ها پایین رود و چون پای چپ را بر دیگری افشارند نیم دیگر. (برهان ) : <br
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِمص ) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین ). || خلانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || افشردن ، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن . (برهان ). || ریختن پی درپی . (از برهان ). || (ن مف مرخم ) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی
پای افزارلغتنامه دهخداپای افزار. [ اَ ] (اِ مرکب ) پاافزار. پافزار. هم لخت . پاپوش . کفش و موزه و امثال آن . پَوزار. مَداس . مَدواس . (شرح قاموس ) : زاهد... جائی طلبید که پای افزار گشاید. (کلیله و دمنه ).مرد در جوی را بدریابارجان و سر دان همیشه پای افزار. <p cla
دست افزارلغتنامه دهخدادست افزار. [ دَ اَ ] (اِ مرکب ) افزار دست . دست ابزار. ابزار دست . آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج ). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن . (غیاث ). ابزار و آلت وادات و اسباب . (ناظم الاطباء). افزاری