پابستلغتنامه دهخداپابست . [ ب َ ] (ن مف مرکب ) پای بند. مقیّد. دل بسته . دلباخته : شیخی بزنی فاحشه گفتا مستی پیوسته بدام دیگری پابستی . خیام .- پابست اَمری بودن ؛ بدان تعلق خاطر و دلبستگی داشتن .- <span
پابستفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] پابند.۲. [مجاز] کسی که علاقهمند بهکاری یا چیزی باشد.۳. [قدیمی، مجاز] مقید؛ گرفتار.۴. (اسم) [قدیمی] شِفته؛ بنیاد عمارت
پابستفرهنگ مترادف و متضاد۱. پایبست، پایبند، گرفتار، مقید ۲. دلباخته، عاشق، مفتون، هواخواه ۳. بنیان، شالوده
آبستلغتنامه دهخداآبست . [ ب َ ](اِ) جزو درونی پوست ترنج و بادرنگ و امثال آن ، که آن را گوشت پوست و پیه پوست نیز گویند. || (ص ) زمین آماده شده برای زراعت ، ظاهراً مخفف آب بسته .
آبستلغتنامه دهخداآبست . [ ب ِ ] (ص ) مخفف آبستن : مریمان بی شوی آبست از مسیح خامشان بی لاف و گفتار فصیح . مولوی .مشتری شو تا بجنبد دست من لعل زاید معدن آبست من . مولوی .آنچه آبست است شب جز آن نزاد<
ابستلغتنامه دهخداابست . [ اَ ب ِ / اِ ب َ ] (اِ) گوشت ترنج است و به عربی شحم الاترج گویند. (برهان ). بلغت مغربی گوشت بالنگ است . (تحفه ). پیه بالنگ .
پابستهلغتنامه دهخداپابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) محبوس . به بندکرده : دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند. (از تاریخ بیهقی ).
پای بستفرهنگ فارسی عمید= پابست: ◻︎ اول اندیشه وآنگهی گفتار / پایبست آمدهست و پس دیوار (سعدی: ۵۶)، ◻︎ خواجه در بند نقش ایوان است / خانه از پایبست ویران است (سعدی: ۱۵۰).
مسلسل گوییلغتنامه دهخدامسلسل گویی . [ م ُ س َ س َ ] (حامص مرکب ) حالت و وضعمسلسل گفتن . || عمل مسلسل گو : هجوم خلق و پابست تماشا شد نگار من مسلسل گوئی و دیوانگی آمد به کار من .سعید اشرف (از آنندراج ).
عراقیلغتنامه دهخداعراقی . [ ع ِ ] (ص نسبی ) منسوب به عراق . نقد عراقی . در بیت ذیل از نظامی پول رایج و متداول در عراق معنی میدهد : چرا گشتی در این بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست .نظامی .
قدح سازلغتنامه دهخداقدح ساز. [ ق َدَ ] (نف مرکب ) آنکه قدحها را بسازد. قدح سازنده . (آنندراج ). قدح پیما. رجوع به قدح پیما شود : قدح گر نمی بود در دست چرخ نمی شد قدح ساز پابست چرخ .طغرا (از آنندراج ).
بی دست و پا شدنلغتنامه دهخدابی دست و پا شدن . [ دَ ت ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سراسیمه گردیدن . (برهان ). مضطرب و سراسیمه شدن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : پابست او شدن نه همین لازم حیاست آن دست وپا که دید که بیدست و پا نشد. مخلص کاشی .|| بیز
پابستهلغتنامه دهخداپابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) محبوس . به بندکرده : دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند. (از تاریخ بیهقی ).