پادهلغتنامه دهخداپاده . [ دَ / دِ ] (اِ) گله ٔ خر و گاو. (برهان ) : ماده گاوان پاده اش هر یک شاه پرور بود چو پرمایون . فرالاوی .به غور چون تو بود پاده ای به یک من آردبه هند چون تو بود یک رمه به
پادهلغتنامه دهخداپاده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است به چهار فرسنگ ونیمی شمال و مغرب کازرون . || موضعی است به جنوب غربی سمنان .
پادهفرهنگ فارسی عمید۱. گله؛ رمه؛ گلۀ گاو و خر: ◻︎ مادهگاوان پادهاش هریک / شاهپرور بُوَد چو برمایون (فرالاوی: شاعران بیدیوان: ۴۱).۲. چراگاه.۳. چوبدستی ستبر.
حدهلغتنامه دهخداحده . [ ح َدْ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه ) بخش مرکزی شهرستان اهواز است . در 8هزارگزی شمال خاوری اهواز و 3هزارگزی خاوری راه آهن کنار کارون واقع است . جلگه و گرمسیر است . <span class="hl" di
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح َدْ دَ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن از حَبّیة و آن از اعمال حب ّ است . (معجم البلدان ). در قضاء حبیه از سنجاق عسیر. (قاموس الاعلام ترکی ). || نام منزلی میان جده و مکه و آن وادیی است دارای حصن و نخلستان و آب جاری و قدما آنرا حَدّاء می گفتند. (معجم البلدان ). رجوع به حَ
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) (از «وح د») حِدَت . تنهائی . تنها بودن . یگانه بودن . یگانه شدن . (تاج المصادر). وحدت . و از آن است : علیحدة. یکتا و تنها ماندن . (منتهی الارب ). فعله من ذات حدته و علی ذات حدته و من ذی حدته ؛ یعنی از رای و دانش خود کرد آنرا. یقال : اعطِ کل واحد منهم ع
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) حد بر کسی راندن . || از کاری بازداشتن . (زوزنی ). || (اِ) سنگی که بر آب فرونرود. (نزهة القلوب خطی ).
پادهرزanti-spamواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ روشهای مقابله با نامههای الکترونیکی که بدون خواست مخاطب و معمولاً برای ایجاد مزاحمت فرستاده میشوند
پادهمنواییanticonformityواژههای مصوب فرهنگستانامتناع عمدی و خودآگاهانه از پیروی کردن از ملاکهای پذیرفتهشدۀ اجتماعی غالباً همراه با بیان افکار یا باورها یا داوریهایی که آن ملاکها را به چالش میکشند
پاده سنگلغتنامه دهخداپاده سنگ . [ دَ / دِ س َ ] (اِ مرکب ) کلوخ کوب . تُخماق : مرا مقابل خصمان خویشتن بینی چو پاده سنگ بر سنگ و تل به پیش مغاک .سوزنی .
پاده بانلغتنامه دهخداپاده بان . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) گله بان . شبان . چوپان . || پاسبان . نگاهبان .
خرکلوکلغتنامه دهخداخرکلوک . [ خ َ ک َ ] (اِ مرکب ) امرد قوی هیکل درشت فاعل . (یادداشت بخط مؤلف ). مرحوم دهخدا آورده اند: این کلمه مرکب از «خر» بمعنی درشت و بزرگ و «کلوک » بمعنی «امرد» است : زبهر جماع خران خرکلوکان خرامان بخانه بری پاده پاده .<p class="author
بادپیمایلغتنامه دهخدابادپیمای . [ پ َ / پ ِ ] (نف ) یاوه گوی . بیهوده گوی . || مردم پاده پرست . (ناظم الاطباء). || زلف تابدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپیما و باد شود.
کلوکلغتنامه دهخداکلوک . [ ک َ ] (اِ) کودک بود امرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303). پسر امرد را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امرد بی حیا که کنگ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبوتامرد پیری
چوپانلغتنامه دهخداچوپان . (ص ، اِ) همریشه ٔ شبان در پهلوی شوپان در جغتایی کوپان (با واو مجهول ) و چوبان (با واو مجهول و باء). (حواشی برهان چ معین ). نگهبان گوسفندان و گاوان . کسی که نگاهبان گوسفندان است . نامهای دیگرش گله بان و شبان است . مؤلف سراج اللغات احتمال غالب به ترکی بودن این کلمه داد
بارهلغتنامه دهخداباره . [ رَ / رِ ] (پسوند) بصورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست دارنده و حریص آید. غلام باره ؛ یعنی پسردوست . بمعنی دوست هم آمده . (برهان ) (دِمزن ) (غیاث ).بمعنی دوست که در بار مذکور شد. (انجمن آرا). کلمه ٔنسبت نیز هست که افاده ٔ معنوی
پاده سنگلغتنامه دهخداپاده سنگ . [ دَ / دِ س َ ] (اِ مرکب ) کلوخ کوب . تُخماق : مرا مقابل خصمان خویشتن بینی چو پاده سنگ بر سنگ و تل به پیش مغاک .سوزنی .
پاده بانلغتنامه دهخداپاده بان . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) گله بان . شبان . چوپان . || پاسبان . نگاهبان .
پادهرزanti-spamواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ روشهای مقابله با نامههای الکترونیکی که بدون خواست مخاطب و معمولاً برای ایجاد مزاحمت فرستاده میشوند