پارسی گولغتنامه دهخداپارسی گو. (نف مرکب )متکلم فارسی . که بزبان فارسی سخن گوید : ترکان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا را.حافظ.
شیپوریانAraceaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ قاشقواشسانان با گلهای تکجنسی یا بهندرت نرماده که در سنبلهای متراکم آرایش یافتهاند و برگهای درشت به نام چمچه آنها را در بر گرفته است
حرسیلغتنامه دهخداحرسی . [ ح َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به حرس قریه ای به مشرق مصر. (سمعانی ) (معجم البلدان ).
حرسیلغتنامه دهخداحرسی . [ ح َ رَ سی ی ] (ع اِ) نگاهبان درگاه سلطان . یک تن از حرس . یک تن از نگاهبانان درگاه سلطان . ج ، حرس .
پارسافرهنگ فارسی عمیدکسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند؛ پرهیزکار؛ پاکدامن؛ زاهد: ◻︎ خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ: ۲۶).
الهداد ملتانیلغتنامه دهخداالهداد ملتانی . [ اِ لاه / اَل ْ لاه دِ م ُ ] (اِخ ) فرزند شیخ احمد ملتانی . شاعر پارسی گو مقیم هند. (مقالات الشعراء تألیف قانع، از فرهنگ سخنوران ).
ناصرلغتنامه دهخداناصر. [ ص ِ ] (اِخ ) محمدناصرخان بن قاسم خان در بنگاله و فرح آباد سکونت داشت . شاعر پارسی گو است و منظومه ٔ لیلی و مجنونی نیز سروده است . این بیت او راست :هر سر که ز عشق باخبر نیست هان بر سر سنگ زن که سر نیست .(از قاموس الاعلام ج <span class="hl"
خالصلغتنامه دهخداخالص . [ ل ِ ] (اِخ ) مشهدی . نام وی محمدرضا و یکی از شاعران پارسی گو است . از قرار شغل او ناظری نذورات بوده و در ابیات زیرکه بر مقدمه ٔ خلاصه ٔ لطائف الخیال آمده از خود نام برده است . این ابیات نمونه ای از شعر او را میرساند:نسخه ای باکمال و رنگینی تحفه ای این چنین که
گولغتنامه دهخداگو. (فعل امر) امراست از گفتن . بگو. خواه . خواهی . بگذار : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلْش را گو به بخس و گو بگذار. آغاجی .بخندید صاحبدل نیکخوی که سهل است از این بیشتر گو بگوی . سعدی (بوستا
پارسیلغتنامه دهخداپارسی . (اِخ ) (زبان ...) یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه ٔ هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجه ٔ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان ) شود. || زبان عمومی مردم ایران در دوره ٔ اسلامی .
پارسیلغتنامه دهخداپارسی . (ص نسبی ) منسوب به ایالت پارس . فارسی : ز سیمین و زرین شتروار، سی طبقها و از جامه ٔ پارسی . فردوسی . || اهل فارس . مردم فارس . || ایرانی . اهل ایران : سلمان پارسی : ز رومی و مصری
پارسیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به پارس: هنر پارسی.۲. اهل پارس؛ از مردم پارس.۳. (اسم) زبان رسمی مردم ایران؛ فارسی.۴. تهیهشده در پارس.۵. ایرانی.۶. زردشتی، بهخصوص زردشتی مقیم هند.⟨ پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبههایی از آن به
پارسیفرهنگ فارسی معین (ص نسب .) 1- منسوب به پارس ، پارسی . 2 - ایرانی . 3- زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان . ج . پارسیان . 4- زبان مردم پارس ، فارسی ؛ماه های ~دوازده ماه سال شمسی ایرانیان : فروردین ، اردیبهشت ، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان ، آذر، دی ، بهمن ، اسفندارمذ. ؛روزهای ~ سی روز ماه شمسی ایرانی
خرماء پارسیلغتنامه دهخداخرماء پارسی . [ خ ُ ءِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از خرما. (یادداشت بخط مؤلف ): درخت خرماء پارسی ، از هر چهار درخت خراج یک درم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 93).
زبان پارسیلغتنامه دهخدازبان پارسی . [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چون مطلقاً زبان پارسی گویند مراد زبان پارسی نو است یعنی پارسی پس از اسلام . (از حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع ج 1 ص 350 و 351</span
نار پارسیلغتنامه دهخدانار پارسی . [ رِ پا ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) بژه ای باشد پر آب رقیق با خارش و سوزش صعب و سبب آن بسیاری و گرمی و تری خون [ کذا ] بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نار فارسی . رجوع به نار فارسی شود.
آتش پارسیلغتنامه دهخداآتش پارسی . [ ت َ ش ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبخال و تبخاله : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده بنکته ٔ دری . خاقانی . || نام مرضی که آن را نار پارسی گویند و این مرض همان جمره است یا مرض دیگر
پارسیلغتنامه دهخداپارسی . (اِخ ) (زبان ...) یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه ٔ هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجه ٔ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان ) شود. || زبان عمومی مردم ایران در دوره ٔ اسلامی .