پارنجلغتنامه دهخداپارنج . [ رَ ] (اِ مرکب ) زری باشد که به شاعران و مطربان و امثال ایشان دهند تا در جشن و میزبانی حاضر شوند و زری را نیز گویند که به اجرت قاصدان دهند. (برهان ). پایمزد. حق القدم : مغنّی را که پارنجی بدادی بهر دستان کم از گنجی ندادی .<p class=
پارنجفرهنگ فارسی عمید۱. = حقالقدم: ◻︎ لاجرم عاقبت به پارنجش / هم سلامت دهند و هم گنجش (نظامی۴: ۵۷۵).۲. پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود.
پارنجفرهنگ فارسی معین(رَ) (اِمر.) پای مزد، حق القدم ، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند.
آرنجلغتنامه دهخداآرنج . [ رَ ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی . مرفق . آرج .آرن . آران . وارَن . وارنج . آرنگ . رونکک : گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج . ابوشکور.آستین ازبرای رنج و الم
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِ) آن قسمت از قنات که رویش باز است و پوشیده نیست . (یادداشت به خط مؤلف ). فُرُنج . رجوع به فرنج شود.
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان از بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع در 35 هزارگزی باختر مهاباد و 20 هزارگزی خاور راه خانه به نقده جایی است کوهستانی ، معتدل و دارای
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 6 هزارگزی شمال طالقان جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 888 تن سکنه . از چشمه سارها و رودخانه ٔ محلی مشروب میشود. محصول عمده اش
هرنیزلغتنامه دهخداهرنیز. [ هَِ ] (اِ) تعین و چیزی بخود سپردن باشد.(برهان ). دساتیری است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).- هرنیزمند . رجوع به هرنیزمند شود.|| تعیین و قرار دادن چنانکه گویند: مواجب فلان را هرنیز کردیم یعنی تعیین کردیم و قراردادیم . (برهان ). رجوع به ف
پارنجنلغتنامه دهخداپارنجن . [ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) پاآورنجن . خلخال . پاورنجن . پابرنجن . پااورنجن . پابند. حلقه ٔ زرین و جز آن که زنان بر مچ پای کردندی . از میان کتف او مهر نبوت باشد مانند سر پارنجن . (تفسیر ابوالفتوح رازی ) : کرده ز پی نجیب سرمست پارنجن پا و یار
پاتیمارلغتنامه دهخداپاتیمار. (اِ مرکب ) شتابزدگی . تعجیل . || پارنج . پامزد. و صاحب برهان گوید بزبان زند و پازند بهمین معنی آمده است .
حق القدملغتنامه دهخداحق القدم . [ ح َق ْ قُل ْ ق َدَ ] (ع اِ مرکب ) پارنج . پایمزد. مزدپا. || مزد طبیب که بخانه آید. || مزد قاصد.
پارنجنلغتنامه دهخداپارنجن . [ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) پاآورنجن . خلخال . پاورنجن . پابرنجن . پااورنجن . پابند. حلقه ٔ زرین و جز آن که زنان بر مچ پای کردندی . از میان کتف او مهر نبوت باشد مانند سر پارنجن . (تفسیر ابوالفتوح رازی ) : کرده ز پی نجیب سرمست پارنجن پا و یار