پاسپارلغتنامه دهخداپاسپار. [ س ِ ] (اِ مرکب ) پاسار. لگد. (جهانگیری ) (برهان ). تیپا. || (ن مف مرکب ) پای سپر. لگدکوب . (برهان ). پی سپر. پایمال .- پاسپار کردن ؛ لگدکوب کردن . پایمال کردن .پی سپر کردن .
پاسپارلغتنامه دهخداپاسپار. [ س ُ ] (اِ مرکب ) لگدبازی باشد که طفلان در آب و در خشکی میکنند. (برهان بنقل از مؤیدالفضلا).
پاسپارفرهنگ فارسی عمیدپایمالشده؛ لگدمالشده؛ لگدکوب؛ پامال.⟨ پاسپار کردن: (مصدر متعدی) ‹پاسپر کردن› لگدکوب کردن.
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
پاستارلغتنامه دهخداپاستار. (اِ مرکب ) لگد. (فرهنگ رشیدی ) : چون شدندی چو بیهشان در خواب پاستاری به پاسبانش زدند. ؟ (از فرهنگ رشیدی ).و ظاهراً این صورت مصحف پاسپار است . رجوع به پاسپار شود.
پاسارفرهنگ فارسی عمید۱. لگد؛ پامال؛ پاسپار.۲. [قدیمی] تختۀ کلفت که نجار در بالا، پایین و وسط در بهطور افقی کار میگذارد و تختههای نازک میانۀ در را به آنها وصل میکند.⟨ پاسار کردن: (مصدرمتعدی) پامال کردن؛ لگدکوب کردن.
پاسپرلغتنامه دهخداپاسپر. [ س ِپ َ ] (ن مف مرکب ) پای سپر. پاسپار. لگدکوب . پایمال .- پاسپر کردن ؛ طوس . پی سپر کردن . پایمال کردن . محاوَزَة. ثطأه ؛ پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب ).
پی سپارفرهنگ فارسی عمید۱. رهسپار؛ رونده؛ راهرو؛ پیسپارنده: ◻︎ باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پیسپار (ابنیمین: ۸۳).۲. (صفت مفعولی) = پاسپار⟨ پیسپار کردن: (مصدر متعدی) لگدمال کردن؛ پایمال کردن.