پاغرلغتنامه دهخداپاغر. [ غ َ ] (اِ) ستونی که سقف خانه بدان ایستد. ستونی را گفته اند که سقف خانه بدان قرار گیرد. (برهان ). عماد. عمود. پیلپایه . پالار. پیلپا.
پاغرلغتنامه دهخداپاغر. [ غ ُ ] (اِ مرکب ) پیلپا. داءُالفیل . پاغره .کلن . و آن مرضی است که چون آدمی بدان دچار گردد پای آماس کند تا همچند خیکی شود. مرضی است که پای آدمی مقابل بخیکی میشود و آنرا بعربی داءالفیل خوانند. || و بعضی گویند زحمتی و آزاری است که بسبب زحمت دیگر بهمرسیده باشد مانند غلوله
چاغرلغتنامه دهخداچاغر. [ غ َ ] (اِ) جاغر . چینه دان . چینه دان مرغان . (آنندراج ) (غیاث ). به عربی حوصله گویند. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ژاغر شود.
ژاغرلغتنامه دهخداژاغر. [ غ َ ] (اِ) چینه دان . به تازی آن را حوصله خوانند. کژار. چینه دان مرغ : خورنداز آنچه بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری (خطاب باز سپید به زاغ ).وگر مرغکی کوچک آید فرازدهدش آب و چ
آغرلغتنامه دهخداآغر. [ غ َ ] (اِ) خشک رود که سیلاب از آن قطع شده و جاجا آب ایستاده بود : فرازش پر از خون چوکوه تبرخون نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر.عمعق .
اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) بطن اغر در راه کوفه به مکه بین خزیمیه و اجفر در سه میلی خزیمیه قرار دارد. || نصر گوید: اغر، کوهی است در بلاد طی و در آنجا آبیست که درختان نخل را آبیاری میکند. (از معجم البلدان ).
اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) معروف به این لقب عبداﷲبن ابی عبداﷲ الاغر است . او را بجهت سپیدی روی به این لقب خواندند. او از مردم مدینه بود و مالک از وی روایت کرد. (از لباب الانساب ). || مؤلف منتهی الارب آرد: و اغر غفاری و اغر جهنی و اغر مزنی ، صحابیان اند یا هر سه نام یک کس است ی
پالارلغتنامه دهخداپالار. (اِ) درخت و ستون بزرگ . (برهان ). پاغَر. ستون . اُستن . اُستون . شمع. تیرک . دیرک . حمّال . پادیر. پازیر. بالار.
داالفیلفرهنگ فارسی عمیدمرضی که در پای انسان پیدا میشود و رگهای ساق پا ورم میکند و پای آدمی مانند پای فیل بزرگ و متورم میگردد؛ واریس؛ پاغر؛ پاغره. Δ این عارضه در سایر اعضای بدن مانند پستان زنان و بیضۀ مردان نیز بروز میکند.
پیلپافرهنگ فارسی عمید۱. دارای پایی مانند پای فیل؛ پایپیل.۲. (پزشکی) مرضی که باعث متورم شدن پای انسان میشود؛ پاغر؛ داءالفیل؛ واریس.۳. نوعی سلاح شبیه گرز.۴. نوعی قدح شرابخوری؛ ساغر بزرگ: ◻︎ چو در «پیلپایی» قدح میکنم / به یک پیلپا پیل را پی کنم (نظامی: مجمعالفرس: پیلپا).۵. ستونی ستبر که زیر سقف
داءالفیللغتنامه دهخداداءالفیل . [ ئُل ْ ] (ع اِ مرکب ) علتی که ساق برآماسد و سخت شود. بیماری باشد که همه ٔ ساق بیاماسد و بزرگ و سطبر شود و گاه باشد که در جای دیگر تن پیدا آید. بیماری که ساق از آن بیاماسد و سخت شود. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). پاغره . پاغر. پیل پا.کُلن . مرضی که ساق و قدم بزرگ شو