سرولغتنامه دهخداسرو. [ س َرْوْ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان ). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی ) : خردمند روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن .فردوسی .
تیزعنانلغتنامه دهخداتیزعنان . [ ع ِ ] (ص مرکب ) تندرفتار. تیزتگ . جلد و تندرو. سریعالسیر : ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز. منوچهری .نوفل ز نفیر و زاری اوشد تیزعنان به یاری او. <p class="au
پاکیزه جانلغتنامه دهخداپاکیزه جان . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پاک جان . پاک درون . پاک باطن . دارای روح پاک . روشن بین : چنان پاک تن بود و پاکیزه جان که بودی بر او آشکارا نهان . دقیقی . || (اِ مرکب ) جان ِ پ
چاک چاک کردنلغتنامه دهخداچاک چاک کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکافتن . پاره پاره کردن . درانیدن . شرحه شرحه و ریش ریش کردن .پاره پوره کردن . زخم فراوان کسی را زدن : بخود کرد جامه همه چاک چاک بسر بر همیکرد ز اندوه خاک . فردوسی .کنند این زره