پاکوبفرهنگ فارسی عمید۱. کوبیدهشده در زیر پا؛ پامال.۲. (صفت فاعلی) پاکوبنده؛ رقاص.⟨ پاکوب کردن: (مصدر متعدی) چیزی را در زیر پا له کردن؛ لگد کردن؛ پامال کردن.
پاکوبappel (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانکوبیدن سینة پای پیشین به زمین با هدف تحریک حریف یا متوقف کردن موقت بازی
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن ابراهیم . نام پسر اسحاق پیغمبر و او را اسرائیل نیز گویند و با عیصو از یک شکم زاییده شدند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام پیغمبری که پدر یوسف بود و این لفظ عبرانی است نه عربی . (آنندراج ) (غیاث ). یکی از انبیای بنی اسرائیل ، پدر یوسف
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن لیث صفاری . یعقوب پسر لیث رویگرزاده ٔ قرنین زرنگ و از عیاران سیستان بود. نسبت او به خسروپرویز درست نیست و اصلاً پیش از رسیدن به شهرت کسی او را نمی شناخته و نسبش بر همه مجهول بوده است . یعقوب از قرنین به شهر سیستان (زرنج ) آمد و پیش رویگری دیگر به رو
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن نقولا، معروف به دکتر صروف . از دانشمندان فلسفه و ریاضی و نجوم و شعر و ادب ، و از مترجمان چیره دست انگلیسی و از نویسندگان و روزنامه نگاران طرازاول عرب بود. او در دیه محدث بیروت به سال 1268 هَ . ق . به دنیا آمد و از د
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن یزید تمار، مکنی به ابویوسف . شاعر عراقی که به شیوایی طبع و نداشتن تکلف در شعر معروف و از یاران ابونواس و به منتصر عباسی منسوب بود و در حدود سال 256 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام زرکلی ).
پاکوبانلغتنامه دهخداپاکوبان . (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال پاکوفتن . رقص کنان . در حال رقص کردن : چو در دستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم .حافظ.
تبطیحلغتنامه دهخداتبطیح . [ ت َ ] (ع مص )سنگریز انداخته پاکوب و برابر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریختن سنگریز در جایی و آن را برابر و مسطح کردن . (ناظم الاطباء): بطح المسجد؛ القی الحصی فیه و وثره . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و فی الحدیث : فاهاب بالناس الی بطحه ؛ ای تسویته . (اقرب المو
قصللغتنامه دهخداقصل . [ ق َ ] (ع مص ) بریدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قصله قصلاً؛ قطعه . (اقرب الموارد). || زدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قصل عنقه ؛ زد گردن او را. (منتهی الارب ). || پاکوب کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قصل الحنطة؛ داسها. (اقرب الموارد). || قصیل علف دادن
پاکوب کردنلغتنامه دهخداپاکوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بپای کوفتن : قصل البرّ، پاکوب کردن خرمن را. (منتهی الارب ).
پاکوبانلغتنامه دهخداپاکوبان . (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال پاکوفتن . رقص کنان . در حال رقص کردن : چو در دستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم .حافظ.
خرپاکوبلغتنامه دهخداخرپاکوب . [ خ َ ] (نف مرکب ) آنکه چوب بندی بالای سقف و زیرآهن شیروانی را بهم پیوندد. (یادداشت بخط مؤلف ).