پاکیزه بوملغتنامه دهخداپاکیزه بوم . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پاک نهاد (؟) : جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد بدربند روم . سعدی (بوستان ).شنیدم که مردیست پاکیزه بوم شناسا و رهرو در اقصای روم .<
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
اقزعلغتنامه دهخدااقزع . [ اَ زَ ] (ع ص ) ستور جای جای پشم ریخته در بهاران . و همچنین کبش اقزع . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستور یا کبش که در بهاران جای جای از پشم آن ریخته باشد.
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن
بوملغتنامه دهخدابوم . (اِ) زمین شیارنکرده . (برهان ). زمین غیرآبادان و ناکاشته . (رشیدی ). زمین شیارنکرده و ناکاشته . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل مرز. (فرهنگ فارسی معین ). زمین شیارنکرده و غیرآبادان و ناکاشته . ضد مرز که زمین کاشته ٔ زراعت کرده را گویند و رشیدی گفته که بوم زمین
شناسالغتنامه دهخداشناسا. [ ش ِ ] (نف ) شناسای . شناسنده . عارف . واقف . جهبذ. خبیر. بصیر. اهل خبره .مطلع. (یادداشت مؤلف ). آشنا. ج ، شناساآن . (از تحفه ٔ اهل بخارا). شناسنده . (از ناظم الاطباء). دریافت کننده . شناسنده . (فرهنگ فارسی معین ). خبره : که ای پهلوان جهان
دربندلغتنامه دهخدادربند. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) (از: در، باب + بند از بستن ). دروند. لغةً به معنی پانه ای (چوبکی ) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه ) است . (از حاشیه ٔ برهان و دزی ). تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء). چفت در. نِجاف . (از منتهی الار
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
امامقلی بیک پاکیزهلغتنامه دهخداامامقلی بیک پاکیزه . [ اِ ق ُ ب َ زَ ] (اِخ ) (ترکمان ) از امرای شاه عباس اول صفوی که به ایلچیگری به روسیه و بلخ رفت . رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج 2 ص 507، 599 و <span cl
پاک و پاکیزهلغتنامه دهخداپاک و پاکیزه . [ ک ُ زَ / زِ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) از اتباع . پاک . بنحو پاک .
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن