پای آگیشلغتنامه دهخداپای آگیش . (اِمص مرکب ) آویختن بود بچیزی . (صحاح الفرس ). || (نف مرکب ) آنکه بپای آویزد. آنکه بپای پیچد. پای آویز. پای آهنج . پای پیچ . || مجازاً، ناگزیر. محتوم : توشه ٔ جان خویش ازو بردار پیش کایدت مرگ پای آگیش .رودکی .</
پای آگیشفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه به پا آویزد یا بپیچد: ◻︎ توشهٴ جان خویش از او بربای / پیش کآیْدتْ مرگ پایآ گیش (رودکی: ۵۰۴).۲. = آگیشیدن
پای آگیشفرهنگ فارسی معین(اِفا.) = پای آگیشنده : 1 - آن که به پای آویزد یا پیچد، پای پیچ ، پای آهنج . 2 - مرگ که پای پیچ هر کس شود، مرگ محتوم .
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
زبانهای هستهآغازhead-first languages, head-initial languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در ابتدای آن قرار میگیرد
زبانهای هستهپایانhead-last languages, head-final languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در انتهای آن قرار میگیرد
نقشههای چونساختas-built drawings, as-builts, record drawingsواژههای مصوب فرهنگستاننقشههایی که پیمانکار پس از پایان کار و مطابق با اجرای واقعی کار تهیه میکند
آگیشیدنلغتنامه دهخداآگیشیدن . [ دَ ] (مص ) آویختن . پیچیدن .- پای آگیش ؛ بپای آویز. پای پیچ : توشه ٔ جان خویش از او بربای پیش کآیدْت مرگ ِ پای آگیش . رودکی .رجوع به آکیش و آکیشیدن شود.
مرگفرهنگ فارسی عمید۱. مردن؛ موت.۲. [مجاز] نیستی؛ فنا.⟨ مرگ موش: (شیمی) = آرسنیک⟨ مرگومیر: = مرگامرگ⟨ مرگ پایآگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود.
شخیشلغتنامه دهخداشخیش . [ ش َ ] (اِ) شخش . مرغکی باشد کوچک و خوش آواز. (برهان ). در انجمن آرا و آنندراج با سین ضبط شده است . مرغک کوچک خوش آوازی است . (لغت فرس اسدی ) : گرگ را کی رسد ملامت شات باز را کی بود نهیب شخیش . رودکی .در نس
توشهلغتنامه دهخداتوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان ). قوت لایموت و طعام مسافران . (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از «توش » به معنی قوت و توانائی که «های » نس
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش م
پایلغتنامه دهخداپای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای ببرید تا او بخون کیان چو ب
پایpieواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای تنوری متشکل از خمیر پرشده با مخلوطی شیرین که عموماً حاوی میوه است و رویۀ تردی دارد
پایفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - پا. 2 - بخش ، سهم . 3 - مقداری از زمین که با یک گاو می توان شخم زد. 4 - کنایه از: ایستادگی و پایداری .
دماپایلغتنامه دهخدادماپای . [ دَ ] (اِ مرکب ) دستگاه خودکار برای تنظیم دما در فضای بسته . معمولاً آن را به دستگاههای گرمساز یا سردساز متصل می کنند تا با قطع یا وصل آنها دمای معینی محفوظ بماند. اساساً مبتنی بر انبساط فلزات و سیالات در اثر حرارت است . دماپای در تنظیم دمای منازل ، دستگاههای خنکساز
دوال پایلغتنامه دهخدادوال پای . [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که پایش مانند تسمه ٔ دوال چرمی نرم و باریک باشد. || مکار و دغاباز. (آنندراج ). رجوع به دوال پا شود.
دوپایلغتنامه دهخدادوپای . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوپا شود.- دوپای از دو جهان درکشیدن ؛ از دو جهان صرفنظر کردن . دنیا و آخرت را نادیده گرفتن : اگر تو با من مسکین چنین کنی جانادوپایم از دو جهان نیز د
پولادپایلغتنامه دهخداپولادپای . (ص مرکب ) که پائی چون پولاد سخت و نیرومند دارد : اشتر پوینده ٔ پولادپای کوه نما از تن کوهان نمای .میر خسرو.
پیچیده پایلغتنامه دهخداپیچیده پای . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که پایی کژ دارد. || که پائی عضلانی و بنیرو دارد.