پای بافلغتنامه دهخداپای باف . (نف مرکب ) جولاهه . (اوبهی ) (رشیدی ). جولاه . (اسدی ).حائک . نساج . گوفشانه . بافنده . (برهان ) : کشاورز و آهنگر و پای باف چو بیکار باشند سرشان بکاف . ابوشکور.گفتم از جود او عنابر کیست گفت بر پای باف
پای باففرهنگ فارسی عمیدبافنده؛ جولاه؛ جولاهه؛ نساج: ◻︎ کشاورز و آهنگر و پایباف / چو بیکار باشند سرشان بکاف (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۳).
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
زبانهای هستهآغازhead-first languages, head-initial languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در ابتدای آن قرار میگیرد
زبانهای هستهپایانhead-last languages, head-final languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در انتهای آن قرار میگیرد
نقشههای چونساختas-built drawings, as-builts, record drawingsواژههای مصوب فرهنگستاننقشههایی که پیمانکار پس از پایان کار و مطابق با اجرای واقعی کار تهیه میکند
سرشویلغتنامه دهخداسرشوی . [ س َ ] (نف مرکب ،اِ مرکب ) آنکه سر را بشوید. شوینده ٔ سر. || سرتراش . (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) : خاک بر سر شاعری را کاشکی بودمی سرشوی یا نه پای باف . شمس فخری (از انجمن آرا).|| حجام . (برهان ) (انجمن
حائکلغتنامه دهخداحائک . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حوک و حیاکت و حیاک . بافنده . جولاه . جولاهه . جولا. نسّاج . گوفشانه . پای باف . همگر. جشیر. جشیره . بافکار. || نعت فاعلی از حیک و حَیکان . آنکه خرامد. آنکه گرازان رود. آنکه گاه رفتن دوش و تن جنباند. آنکه گاه رفتن دوشها جنباند و زانوها فراخ ن
کوفشانهلغتنامه دهخداکوفشانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص ، اِ) جولاهه . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 498). به معنی جولاهه و بافنده باشد. (برهان ). جولاه زیرا که شانه آلتی است معروف جولاه را و چون همیشه نظر بر آن دارد، او را به کوف شباهت داد
بافندهلغتنامه دهخدابافنده . [ ف َ دَ / دِ ] (نف )آنکه بافتن کار دارد. آنکه بافد. (از ناظم الاطباء).نساج . جولاهه . (آنندراج ) (شعوری ). حائک . جولاه . ناسج .پای باف . گوفشانه . شاتن . (منتهی الارب ). واشیه . (منتهی الارب ). وصاد [ وَ ص صا ] (منتهی الارب ) <span
نساجلغتنامه دهخدانساج . [ن َس ْ سا ] (ع ص ) جولاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بافنده . چولاه . (از ناظم الاطباء). بافنده ٔجامه . (غیاث اللغات ). جولاهه . (مهذب الاسماء). جامه باف . جولا. حائک . گوفشانه . پای باف . بافکار : عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی
پایلغتنامه دهخداپای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای ببرید تا او بخون کیان چو ب
پایpieواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای تنوری متشکل از خمیر پرشده با مخلوطی شیرین که عموماً حاوی میوه است و رویۀ تردی دارد
پایفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - پا. 2 - بخش ، سهم . 3 - مقداری از زمین که با یک گاو می توان شخم زد. 4 - کنایه از: ایستادگی و پایداری .
دماپایلغتنامه دهخدادماپای . [ دَ ] (اِ مرکب ) دستگاه خودکار برای تنظیم دما در فضای بسته . معمولاً آن را به دستگاههای گرمساز یا سردساز متصل می کنند تا با قطع یا وصل آنها دمای معینی محفوظ بماند. اساساً مبتنی بر انبساط فلزات و سیالات در اثر حرارت است . دماپای در تنظیم دمای منازل ، دستگاههای خنکساز
دوال پایلغتنامه دهخدادوال پای . [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که پایش مانند تسمه ٔ دوال چرمی نرم و باریک باشد. || مکار و دغاباز. (آنندراج ). رجوع به دوال پا شود.
دوپایلغتنامه دهخدادوپای . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوپا شود.- دوپای از دو جهان درکشیدن ؛ از دو جهان صرفنظر کردن . دنیا و آخرت را نادیده گرفتن : اگر تو با من مسکین چنین کنی جانادوپایم از دو جهان نیز د
پولادپایلغتنامه دهخداپولادپای . (ص مرکب ) که پائی چون پولاد سخت و نیرومند دارد : اشتر پوینده ٔ پولادپای کوه نما از تن کوهان نمای .میر خسرو.
پیچیده پایلغتنامه دهخداپیچیده پای . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که پایی کژ دارد. || که پائی عضلانی و بنیرو دارد.