پخش و پلالغتنامه دهخداپخش و پلا. [پ َ ش ُ پ َ ] (ص مرکب ، از اتباع ) از اتباع . تار و مار. ترت و پَرت . تَرت و مَرت . تند و خند. پَرت و پلا.- پخش و پلا کردن ؛ پراکندن . متفرق ساختن .
خش خشلغتنامه دهخداخش خش . [ خ ِ خ ِ] (اِ صوت ) حکایت صوت جامه ٔ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن . بانگ جامه ٔ نو و بانگ کاغذو جز آن . خشت خشت . (یادداشت بخط مؤلف ) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است ای
چِرِپِرپِرِیگویش دزفولیبه هم زدن اوضاع آرام گروهی از آدمها یا پرندگان به گونه ای که همه پخش و پلا شوند
پخشلغتنامه دهخداپخش . [ پ َ ] (ص ) پهن . پخت . (فرهنگ فارسی معین ). || پراکنده . پاشیده .- پخش شدن ؛ با زمین هموار شدن . خرد شدن : ز تیغش همی لعل شد باد و گردز گرزش همی پخش شد اسب و مرد. اسدی .و در فره
پخشفرهنگ فارسی عمید۱. تقسیم؛ توزیع.۲. (صفت) پهن.۳. (صفت) چیزی که در زیر پا یا در اثر ضربه و فشار کوبیده و پهن شده باشد.۴. (صفت) پاشیده؛ پراکنده.⟨ پخش شدن: (مصدر لازم)۱. پهن شدن.۲. پراکنده شدن.⟨ پخش کردن: (مصدر متعدی)۱. پهن کردن.۲. پراکنده کردن.۳. تو
پخشدیکشنری فارسی به انگلیسیbroad, broadcast, circulation, delivery, diffuse, diffusion, diffusive, dispensation, dispersal, dispersion, distribution, division, emission, far-flung, issue, transmittal
پی و پخشلغتنامه دهخداپی و پخش .[ پ َ / پ ِ ی ُ پ َ ] (اِ مرکب ) پی و تاو. تاب و طاقت .تاب و توان : بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی .فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2</s
پخشلغتنامه دهخداپخش . [ پ َ ] (ص ) پهن . پخت . (فرهنگ فارسی معین ). || پراکنده . پاشیده .- پخش شدن ؛ با زمین هموار شدن . خرد شدن : ز تیغش همی لعل شد باد و گردز گرزش همی پخش شد اسب و مرد. اسدی .و در فره
پخشفرهنگ فارسی عمید۱. تقسیم؛ توزیع.۲. (صفت) پهن.۳. (صفت) چیزی که در زیر پا یا در اثر ضربه و فشار کوبیده و پهن شده باشد.۴. (صفت) پاشیده؛ پراکنده.⟨ پخش شدن: (مصدر لازم)۱. پهن شدن.۲. پراکنده شدن.⟨ پخش کردن: (مصدر متعدی)۱. پهن کردن.۲. پراکنده کردن.۳. تو
بهینپخشgood distribution practice, GDP 1واژههای مصوب فرهنگستاندستورالعملهای ناظر بر توزیع بهینۀ دارو و مواد غذایی از محل تولید به محل مصرف