پرخلغتنامه دهخداپرخ . [ پ ِ رِ ] (اِ) گیاهی است دارای کائوچوک بسیار که در کلاکها و بیابانهای بسیار گرم میان راه بندرعباس به کرمان یا لار به بندرلنگه و میان راه چاه بهار به خاش دیده شده است وآنرا پَرَه نیز نامند .
پرخفرهنگ فارسی عمیددرختچهای خودرو که در بیابانهای گرم اطراف بندرعباس، لار و چابهار میروید و شیرابهای دارد که به کار ساختن کائوچو میخورد.
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
گسترۀ دستانarm span, reachواژههای مصوب فرهنگستاناندازۀ طول بین نوک انگشتان میانی دو دست با هم در حالتی که دو دست در راستای هم و موازی با زمین کاملاً گشوده شوند که متوسط آن متناظر با قد فرد است
احتراق پرسوختrich combustion, rich burnواژههای مصوب فرهنگستاناحتراقی که در آن میزان اکسیدکننده کمتر از اندازۀ لازم برای سوختن کامل مواد کربنی است
رخ رخلغتنامه دهخدارخ رخ . [ رَ رَ ] (ص مرکب ) رخنه رخنه . (یادداشت مؤلف ). چاک چاک . ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است : ای کرده دلم غم تو رخ رخ تا چند کنم ز عشق پازخ . عماد شهریاری .تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهرعدوت مانده ز ب
پرخاشلغتنامه دهخداپرخاش . [ پ َ ] (اِ) بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان ). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی ). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است . (
پرخارلغتنامه دهخداپرخار. [ پ ُ ] (ص مرکب ) که خار بسیار دارد : تا بگفتاری پربار یکی نخلی چون بفعل آئی پرخار مغیلانی . ناصرخسرو.اِشواک ؛ اِشاکة؛ پرخار شدن .
پرخاشجولغتنامه دهخداپرخاشجو. [ پ َ ] (نف مرکب ) رجوع به پرخاشجوی شود : دوپرخاشجو با یکی نیکخوی [ ایرج ]گرفتند پرسش نه بر آرزوی . فردوسی .ز توران سران سوی او آمدندپر از کین و پرخاشجو آمدند.فردوسی .
پرهلغتنامه دهخداپره . [ پ َرْ رِ / پ ِ رِ ] (اِ) درختکی کائوچوکی دشتی نام آن در بندرعباس پره است و بسواحل عمان تا 1300 گزی ارتفاع دیده شود ونام دیگر آن پرخ است . رجوع به پرخ شود. (گااوبا).
کائوچولغتنامه دهخداکائوچو. (اِ) کائوتچو. کائوچوک . کائوتچوک . در تداول هنود امریکا بر موادی که از درخت هیفا بیرون می آید و نوعی صمغ است اطلاق میشود و در زبان هنود امریکا بمعنی «اشکهای درخت » است . این کلمه را در عربی امروزی «مطاط» میگویند. (ازکتاب هذه اندونیسیا. چاپ قاهره ). درختی است که از شیر
پرخاشلغتنامه دهخداپرخاش . [ پ َ ] (اِ) بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان ). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی ). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است . (
پرخاش کیشلغتنامه دهخداپرخاش کیش . [ پ َ ] (ص مرکب ) رزم آور. شجاع . دلیر. پرخاشخر. پرخاشجوی : بگویش که ما راچه آمد به پیش ازین نامور مرد پرخاش کیش .فردوسی .
پرخارلغتنامه دهخداپرخار. [ پ ُ ] (ص مرکب ) که خار بسیار دارد : تا بگفتاری پربار یکی نخلی چون بفعل آئی پرخار مغیلانی . ناصرخسرو.اِشواک ؛ اِشاکة؛ پرخار شدن .