پرخردلغتنامه دهخداپرخرد. [ پ ُ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) پرعقل . پرشعور. سخت عاقل و داهی . مقابل کم خرَد : بموبد چنین گفت کای پرخردمرا و ترا روز هم بگذرد. فردوسی .تو پند من ای مادر پرخردنگهدار تا روزتو بگذرد. فردو
پرخردفرهنگ فارسی عمیدبسیارزیرک و دانا؛ هوشیار؛ عاقل: ◻︎ چه گفتند گفتند کای پرخرد / که هرکس که بد کرد کیفر برد (فردوسی: ۱/۱۲۹).
مرفرهنگ فارسی عمید۱. حساب؛ شمار؛ شماره.۲. پنجاه: ◻︎ چنین گفت کای پرخرد مایهدار / چهل مر درم هر مری صدهزار (فردوسی۲: ۲۴۷۲).
پرمنشفرهنگ فارسی عمید۱. متکبر؛ خودپسند؛ مغرور.۲. پرخرد.۳. پرمایه و ارجمند: ◻︎ بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش / برآمد از انگاره و سرزنش (فردوسی: ۵/۴۹۵ حاشیه).
تمام خردلغتنامه دهخداتمام خرد. [ ت َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) دانای کامل . پرخرد. که خردش کامل و بی نقص باشد : و هر مرد که بر این جمله باشد... آن مرد را فاضل و کامل و تمام خرد خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ).
تنها ماندنلغتنامه دهخداتنها ماندن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) منفرد ماندن . جدا از دیگران ماندن . شذوذ. بی همراه شدن : چو تنها بماند آن شه پرخردبترسیدکز لشکرش بد رسد. فردوسی .رجوع به تنهاو دیگر ترکیبهای آن شود.