پرخشلغتنامه دهخداپرخش . [ پ َ رَ ] (اِ) پرَخج . پرخچ . فرخچ . فرخج . فرخش . کفل اسب . پشت اسب .(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کفل و ساغری اسب و استر و غیره . (برهان ). در لغت نامه ٔ منسوب به اسدی آمده است : پرخش کفل باشد. منجیک گوید : راست چو پرخش بچشمم آید
پرخشفرهنگ فارسی عمید۱. کفل؛ سرین.۲. کفل و ساغری اسب و استر: ◻︎ بور شد چرمهٴ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد: لغتنامه: پرخش).
پرخشفرهنگ فارسی عمیدشمشیر؛ تیغ: ◻︎ پرخشش به کردار تاباندرخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (؟: لغتنامه: پرخش).
ریخیزلغتنامه دهخداریخیز. (اِ) چوبی که گاوآهن را بدان نصب کرده و آن رابر خیش بسته زمین را شیار کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ). چوب گاوآهن . (از شعوری ج 2 ص 18).
رخشفرهنگ فارسی عمید۱. سرخ و سفید بههمآمیخته.۲. (اسم) آنچه به رنگ سرخ و سفید یا دارای خالهای سرخ باشد.
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نبایدنه رخش جادو و زال فسونگر. <p class="
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رَ ] (ص ، اِ) آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی ). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندندی و اسب سواری رستم را که
پرخشملغتنامه دهخداپرخشم . [ پ ُ خ َ ] (ص مرکب ) غضبناک . خشمناک . غضوب : سواران چو شیران جسته ز غارکه باشند پرخشم روز شکار. فردوسی .سیه چشم و پرخشم ونابردبارپدر بگذرد او بود شهریار. فردوسی .همی بود
پرخشمیلغتنامه دهخداپرخشمی . [ پ ُ خ َ ] (حامص مرکب ) غضبناکی . خشمناکی . تأقة. شدت غضب . سختی غضب .
پرخجلغتنامه دهخداپرخج . [ پ َ رَ ] (اِ) پرخچ . (رشیدی ) (برهان ). پرخش . (اسدی ) (جهانگیری )(رشیدی ). فرخچ . (رشیدی ). فرخش . (جهانگیری ) (رشیدی ).فرخج . (جهانگیری ). کفل و ساغری اسب و استر و خر و گاو و امثال آن باشد. (برهان ). و رجوع به پرخش شود.
فرخشلغتنامه دهخدافرخش . [ ف َ رَ ] (اِ) کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان ).پرخش . کفل اسب . (یادداشت به خط مؤلف ) : روز هیجا از سر چابک سواری بردری از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند. سوزنی (دیوان ص <span class="hl" dir="
پرخچلغتنامه دهخداپرخچ . [ پ َ رَ ] (اِ) پشت و کفل و ساغری اسب و استر و غیره : همی تا کیم کرد باید نگاه به پشت و پرخج غلیواج و رنگ . مسعودسعد (از شعوری ).رجوع به پرخج و پرخش شود.
فرخجلغتنامه دهخدافرخج . [ ف َ رَ ] (اِ) فرخچ . فرخش . پرخچ . پرخش . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کفل اسب و دیگر حیوانات . || رشوت . پاره . (برهان ) : بدهم بهر یک نگاه رخش گر پذیرد، دل مرا به فرخج . لبیبی . || (ص ) زشت . نازیبا. (برهان
چلغتنامه دهخداچ . (حرف ) نشانه ٔ حرف هفتم از حروف تهجی است و آن را جیم فارسی یا جیم معقودة نیز گویند و در حساب جُمَّل نماینده ٔ عددی نیست مگر مانند جیم عدد سه بشمار آید، و در حساب ترتیبی نشانه ٔ عدد هفت است .ابدالها: حرف چ در فارسی :>گاه بدل به «ت » شود. م
پرخشملغتنامه دهخداپرخشم . [ پ ُ خ َ ] (ص مرکب ) غضبناک . خشمناک . غضوب : سواران چو شیران جسته ز غارکه باشند پرخشم روز شکار. فردوسی .سیه چشم و پرخشم ونابردبارپدر بگذرد او بود شهریار. فردوسی .همی بود
پرخشمیلغتنامه دهخداپرخشمی . [ پ ُ خ َ ] (حامص مرکب ) غضبناکی . خشمناکی . تأقة. شدت غضب . سختی غضب .