پرخورلغتنامه دهخداپرخور. [ پ ُ خوَرْ / خُرْ رْ ] (نف مرخم مرکب ) اَکول . بسیارخوار. پرخوار. جَوّاظ. شکمخواره . بُلَع. بُلَعة.بولع. مِبلع. مقابل کم خور. و رجوع به پرخوار شود.
رخوگرلغتنامه دهخدارخوگر. [ رَ گ َ ] (ص مرکب ) رفوگر. (ناظم الاطباء). رفوگر که رکوگر نیز گویند. (از شعوری ج 2 ص 5). اما ظاهراً مصحف آن یا لهجه ای از آن باشد.
پیرخارلغتنامه دهخداپیرخار. (اِخ ) موضعی به اصفهان ، بدانجا بهمن بن اسفندیار آتشکده ساخته است . (تاریخ گزیده ص 98).
پیرخرلغتنامه دهخداپیرخر. [ خ َ ] (اِ مرکب ) خرپیر. خر بزادبرآمده ٔ درازگوش سالخورده . خر کهنسال : چه کوشش کند پیر خر زیربارتو میرو که بر بادپائی سوار. سعدی .کار و باری که ندارد پا و سرترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر. <p class="a
ریخرلغتنامه دهخداریخر. [ خ َ ] (اِ) سنگ پازهر. (از ناظم الاطباء). نوعی از پازهر و معرب آن فادزهر است . (آنندراج ) (برهان ). نوعی از پازهر. (فرهنگ جهانگیری ).
پرخوراکلغتنامه دهخداپرخوراک . [ پ ُ خوَرْ / خُرْ را ] (ص مرکب ) پرخوار. مقابل کم خوراک . و رجوع به پرخوار و پرخور شود.
پرخوراکیلغتنامه دهخداپرخوراکی . [ پ ُ خوَرْ / خُرْ را ] (حامص مرکب ) پرخواری . پرخوارگی . رجوع به پرخوارگی شود.
پرخوراکلغتنامه دهخداپرخوراک . [ پ ُ خوَرْ / خُرْ را ] (ص مرکب ) پرخوار. مقابل کم خوراک . و رجوع به پرخوار و پرخور شود.
پرخوراکیلغتنامه دهخداپرخوراکی . [ پ ُ خوَرْ / خُرْ را ] (حامص مرکب ) پرخواری . پرخوارگی . رجوع به پرخوارگی شود.