پردختهلغتنامه دهخداپردخته . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پرداخته . اداشده . تأدیه شده . || پرداخته . تهی . خالی . مخلی . صافی : نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین . فردوسی .پیاده
پردخته کردنلغتنامه دهخداپردخته کردن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ). خالی کردن . تهی کردن . صافی کردن . مصفی کردن : بدو گفت پردخته کن سر ز بادکه جز مرگ را کس ز مادر نزاد. فردوسی .برین گفته ها بر
پردخته گشتنلغتنامه دهخداپردخته گشتن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خالی گشتن . صافی گشتن . تهی شدن : بسوی حصار اندر آورد پای در آن راه ازو گشت پردخته جای . فردوسی .چو نرسی بشد هفته ای برگدشت <b
پردخته ماندنلغتنامه دهخداپردخته ماندن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن . صافی ماندن . خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن : سپهبدچنین کرد یک روز رای که پردخته ماند ز بیگانه جای . فردوسی .<
پردختگیلغتنامه دهخداپردختگی . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پردخته . و رجوع به پردخته شود.
پردخته کردنلغتنامه دهخداپردخته کردن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ). خالی کردن . تهی کردن . صافی کردن . مصفی کردن : بدو گفت پردخته کن سر ز بادکه جز مرگ را کس ز مادر نزاد. فردوسی .برین گفته ها بر
پردخته گشتنلغتنامه دهخداپردخته گشتن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خالی گشتن . صافی گشتن . تهی شدن : بسوی حصار اندر آورد پای در آن راه ازو گشت پردخته جای . فردوسی .چو نرسی بشد هفته ای برگدشت <b
پردخته ماندنلغتنامه دهخداپردخته ماندن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن . صافی ماندن . خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن : سپهبدچنین کرد یک روز رای که پردخته ماند ز بیگانه جای . فردوسی .<
پردختگیلغتنامه دهخداپردختگی . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پردخته . و رجوع به پردخته شود.
پدرختهفرهنگ فارسی عمیدغمگین؛ اندوهگین: ◻︎ ز زادن چو مادرش پردخته شد / روانش از آن دیو پدرخته شد (فردوسی: لغتنامه: پدرخته).
گردآمدهلغتنامه دهخداگردآمده . [ گ ِ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) جمعشده . فراهم شده : چو پردخته شد زآن دگر ساز کرددر گنج گردآمده باز کرد. فردوسی .رجوع به گرد آمدن شود.
بردختهلغتنامه دهخدابردخته . [ ب َ دَت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) پردخته . پرداخته : ازآهو سخن پاک و بردخته گوی ترازو خرد سازدش سخته گوی . اسدی .رجوع به پرداخته شود.
پردخته کردنلغتنامه دهخداپردخته کردن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ). خالی کردن . تهی کردن . صافی کردن . مصفی کردن : بدو گفت پردخته کن سر ز بادکه جز مرگ را کس ز مادر نزاد. فردوسی .برین گفته ها بر
پردخته گشتنلغتنامه دهخداپردخته گشتن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خالی گشتن . صافی گشتن . تهی شدن : بسوی حصار اندر آورد پای در آن راه ازو گشت پردخته جای . فردوسی .چو نرسی بشد هفته ای برگدشت <b
پردخته ماندنلغتنامه دهخداپردخته ماندن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن . صافی ماندن . خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن : سپهبدچنین کرد یک روز رای که پردخته ماند ز بیگانه جای . فردوسی .<