پرسفرهنگ فارسی عمید۱. دستگاه فشار که در کارخانههای صنعتی به کار میرود.۲. عمل وارد کردن فشار زیاد به چیزی.
پرسلغتنامه دهخداپرس . [ پ َ ] (اِ) پرده . حجاب . پوشش . پرده که بر روی چیزها پوشند. || درسار. پرده . خیش . پرده که از جاها آویزند. (برهان ). || پرس اشتر؛ مهار چوبین . چوب بینی شتر: اِنف ؛ شتری که بینیش درد کند از پرس . (السامی فی الاسامی ). || پرس موئین ؛ خزامه .
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
امدادیmadison, American race, madison raceواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که بهصورت همآغاز برگزار میشود و در آن تیمها هرکدام با دو دوچرخهسوار شرکت میکنند تا بهتناوب جانشین یکدیگر شوند
ماهورنوردی۲cross-country race, XC raceواژههای مصوب فرهنگستانفعالیت مفرح ورزشی در مسیرهای متنوع کوهستانی و جنگلی با دوچرخة کوهستان یا موتورهای مخصوص
مسابقۀ استقامتdistance race, long-distance raceواژههای مصوب فرهنگستان1. مسابقهای که در مسافتهای طولانی معمول در یک رشتۀ ورزشی برگزار میشود 2. در دو و میدانی، هر یک از مسابقههایی که مسافت آن بیش از 3000 متر باشد
پرس پرسانلغتنامه دهخداپرس پرسان . [ پ ُ پ ُ ] (ق مرکب ) پرسان پرسان . با سؤال از بسیار کس : پرس پرسان می کشیدش تا بصدرگفت گنجی یافتم آخر بصبر. مولوی .پرس پرسان میشد اندر افتقادچیست این غم بر که این ماتم فتاد.م
پرسان پرسانلغتنامه دهخداپرسان پرسان . [ پ ُ پ ُ ] (ق مرکب ) با سؤال از بسیار کس : پرسان پرسان به کعبه می بتوان رفت .پرسان پرسان روند بهندوستان .؟
پرس پرسانفرهنگ فارسی عمید= پرسان ⟨ پرسانپرسان: ◻︎ پرسپرسان میکشیدش تا به صدر / گفت گنجی یافتم آخر به صبر (مولوی: ۳۸).
صفحۀ پِرِسpress boardواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ ثابتی در ماشین پِرِس که قطعۀ موردنظر را بر روی آن قرار میدهند و پِرِس میکنند
پرستارلغتنامه دهخداپرستار. [ پ َ رَ ] (نف ، اِ) صفت فاعلی از پرستیدن . بنده . عبد. برده . چاکر. خادم . غلام . نوکر. خدمتکار. (برهان ). مطلق خدمتکار. (غیاث اللغات ). قین . وصیف : بدو گفت بیژن که ای بدنژادکه چون تو پرستار کس رامبادچرا کشتی آن دادگر شاه راخد
پرستندهلغتنامه دهخداپرستنده .[ پ َ رَ ت َ دَ / دِ ] (نف ) پرستار. بنده . عبد. برده . چاکر. خادم . غلام . نوکر. خدمتکار. قَین . وصیف : عبدالرحمن [ بن مسلم ] گفت برادرم قتیبة از این نیندیشد اگر من پرستنده ای از آن خویش بفرستم ایشان بجهان ان
پرسیسلغتنامه دهخداپرسیس . [ ] (اِخ ) زنی مسیحیه ، از ساکنان روم که پولس او را سلام میفرستد. (قاموس کتاب مقدس ).
پرس پلیسلغتنامه دهخداپرس پلیس . [ پ ِ س ِ پ ُ ] (اِخ ) پرسپولیس . نام یونانی شهرپارسه . تخت جمشید. رجوع به تخت جمشید و پارس شود.
خبرپرسلغتنامه دهخداخبرپرس . [ خ َ ب َ پ ُ ] (نف مرکب ) آنکه کسب اطلاع از طریق خبر میکند. بازپرسنده ٔ خبر : از مهرخ من شدی خبرپرس .نظامی .
دادپرسلغتنامه دهخدادادپرس . [ پ ُ ] (نف مرکب ) دادخواه . (آنندراج ). خواهان عدالت . درخواست کننده ٔ عدالت . دادجو.
لامپرسلغتنامه دهخدالامپرس . [ ] (اِخ ) گمان میبرند شاگردپلوتارک مورخ یونانی باشد. وی عدد کتابهای استاد خود را دویست و ده گفته است . (ایران باستان ج 1 ص 84).
کمپرسلغتنامه دهخداکمپرس . [ ک ُ رِ ] (فرانسوی / انگلیسی ،اِ) (در اصطلاح فیزیک ) عمل دستگاه متراکم کننده ٔ گاز بنزین و بخار موتور. (فرهنگ فارسی معین ). || در اتومبیل به بخاری که از لوله ٔ اگزوز خارج می شود اطلاق می گردد. (فرهنگ فارسی معین ). || تربند. (یادداشت