پرشیرلغتنامه دهخداپرشیر. [ پ ُ ] (ص مرکب ) (گاو... گوسفند... و نظایر آنها) که شیر بسیار دهد.- پرشیر شدن (... پستان ) ؛ شکر. اشکار. اشتکار. (تاج المصادر بیهقی ).
پیرسرلغتنامه دهخداپیرسر. [ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان . واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش . دارای 72 تن سکنه .
پیرسرلغتنامه دهخداپیرسر. [ س َ ] (ص مرکب ) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری . موسفید. سالخورده . کهنسال . پیر : که کس در جهان گاو چونان ندیدنه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی .چو آگاهی آمد ز آبادجای هم از رنج این پیرسر کدخد
چپرسرلغتنامه دهخداچپرسر. [ چ َ پ َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش رامسر شهرستان شهسوار که در 2500گزی خاور رامسر و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ رامسر به شهسوار واقع شده . دشت ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی است و 150 تن سکنه د
چپرسرلغتنامه دهخداچپرسر. [ چ َ پ َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار که در 9هزارگزی باختر شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ شهسوار به رامسر واقع شده . جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی است و 105 تن سکنه دارد. آ
رشرلغتنامه دهخدارشر. [ رِ ش ِ ] (اِخ ) ایرانشناس نامی آلمانی که نصف اول کتاب فتوح البلدان بلاذری را بسال 1917 م . در لایپزیک به آلمانی ترجمه کرده است . رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 92 و 91</spa
اشکارلغتنامه دهخدااشکار. [ اِ ] (ع مص ) اشکارضرع ؛ پرشیر شدن پستان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اشکار قوم ؛ صاحب شتران بسیارشیر شدن آنان . یا دوشنده ٔ شتران پرشیر گردیدن ایشان . (منتهی الارب ). پرشیر شدن شتران قوم . (از اقرب الموارد). || اشکار نخل ؛ شکیر برآوردن خرما . || اشکار شجر؛ برگ