پرفسونلغتنامه دهخداپرفسون . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرمکر. پرفریب . پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون . اسدی .ه
پرافسونلغتنامه دهخداپرافسون . [ پ ُ اَ ] (ص مرکب ) پرفریب . پردستان : همی گفت و مژگان پر از آب کردپرافسون دل و لب پر از باد سرد.فردوسی .
دانادللغتنامه دهخدادانادل . [ دِ ] (ص مرکب ) که دلی دانا دارد. داناضمیر. دانشمند و خردمند. (آنندراج ). هوشیار. خردمند. دل آگاه : بپاسخ چنین گفت ای پادشاکه دانادل و مردم پارسا... فردوسی .جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمای
قلونلغتنامه دهخداقلون . [ ق ُ] (اِخ ) نام سرداری ترک و چینی . (فرهنگ لغات شاهنامه ). نام غلامی ترک که به فرمان خرداد برزین ، بهرام چوبینه را به کارد بکشت . (یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .
کلخچلغتنامه دهخداکلخچ . [ ک َ ل َ ] (اِ) چرکی راگویند که بر دست و پا و اندام نشیند و به عربی وسخ خوانند. (برهان ). چرک . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). خاز. ریم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بس کلخچ و بس فرخج و بس سفیه و بس کریه پرفسوس و پرفسون و پرفضول و پرفت
فسونلغتنامه دهخدافسون . [ ف ُ ] (اِ) افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان ). ورد. سحر : هجران یار بر جگرت زخم مار زدآن زخم مار نی که به باد و فسون بری . خاقانی .فسونی زیر لب
پردانشلغتنامه دهخداپردانش . [ پ ُ ن ِ ] (ص مرکب ) از پهلوی ، اَویر دانشن . که دانش بسیار دارد. علاّمه : فریدون پردانش و پرفسون مر این آرزو را نبد رهنمون . فردوسی .جهاندیده پردانش افراسیاب جز از چاره سازی نبیند بخواب . <p clas