پرماسلغتنامه دهخداپرماس . [ پ َ ] (اِ) خلاص و نجات . (برهان ) (جهانگیری ). رهائی : بعدل او بود از جور بدکنش رستن بخیل او بود از شرّ دشمنان پرماس . ناصرخسرو (از جهانگیری ).
رماسلغتنامه دهخدارماس . [ رَ ] (اِ) مصطکی و آن را رماست هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). مصطکی . علک الروم . طبیعت در دوم گرم و خشک ، مقوی معده و جگر و هاضمه و اشتها، محرک آروغ و رافع پیچش ، مصلح گردکان و کتیرا، بدل بوزن آن کندر و یا یک و نیم وزن علک البطم . و در تقویت معده و جگر او خز (کذا
ریمازلغتنامه دهخداریماز. (اِ) ریماد. یک نوع جامه ٔ لطیف . (ناظم الاطباء). جامه . (شرفنامه ٔ منیری ). نوعی ازجامه ٔ لطیف بود و آن را گیماز هم خوانند. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). رجوع به ریمز و ریماد شود.
پرمازلغتنامه دهخداپرماز. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرچین . پرشکن . ترنجیده : درچو بگشاد و بدان دخترکان کرد نگاه دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه جای جای بچه ٔ تابان چون زهره و ماه بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه هر
پرماسندهلغتنامه دهخداپرماسنده . [ پ َ س َ دَ / دِ ] (نف ) لمس کننده . بساونده . بپساونده . و رجوع به پرماسیدن شود.
پرماسشلغتنامه دهخداپرماسش . [ پ َ س ِ ] (اِمص ) لمس . لامسه . ببساوش . بساوش . پرواس . جَس . و رجوع به پرماسیدن شود.
پرماسهلغتنامه دهخداپرماسه . [ پ َ س َ / س ِ ] (اِمص ) لمس . || خلاص و نجات . (شعوری ). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است .
پرماسیدنلغتنامه دهخداپرماسیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) لمس کردن . بسودن . دست سودن بچیزی جهت ادراک آن . (رشیدی در ذیل پَرماس ). دست برجائی سودن .(برهان در ذیل پرماس ) دست سودن . (جهانگیری در ذیل پرماس ): قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس ؛ معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است : روح جس
پرماسیدهلغتنامه دهخداپرماسیده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بسوده . لمس شده . بدست سوده . || دانسته شده . || رهائی یافته . || یازیده . درازکرده . || بالیده . || پرداخته .
لمسدیکشنری عربی به فارسیدست زدن به , لمس کردن , پرماسيدن , زدن , رسيدن به , متاثر کردن , متاثر شدن , لمس دست زني , پرماس , حس لا مسه
touchدیکشنری انگلیسی به فارسیدست زدن به، حس لامسه، لمس دست زنی، پرماس، احساس با دست، زدن، لمس کردن، پرماسیدن، رسیدن به، متاثر کردن، متاثر شدن
touchesدیکشنری انگلیسی به فارسیلمس می کند، حس لامسه، لمس دست زنی، پرماس، احساس با دست، زدن، لمس کردن، دست زدن به، پرماسیدن، رسیدن به، متاثر کردن، متاثر شدن
بساوشلغتنامه دهخدابساوش . [ ب ِ / ب َ وِ ] (اِمص ) لمس . پرواس . پرماس . ببساوش . مجش . || (اِ) لامسه . قوه ٔ لامسه . حس لامسه . و رجوع به پسودن و بسودن شود.
پرماسندهلغتنامه دهخداپرماسنده . [ پ َ س َ دَ / دِ ] (نف ) لمس کننده . بساونده . بپساونده . و رجوع به پرماسیدن شود.
پرماسشلغتنامه دهخداپرماسش . [ پ َ س ِ ] (اِمص ) لمس . لامسه . ببساوش . بساوش . پرواس . جَس . و رجوع به پرماسیدن شود.
پرماسهلغتنامه دهخداپرماسه . [ پ َ س َ / س ِ ] (اِمص ) لمس . || خلاص و نجات . (شعوری ). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است .
پرماسیدنلغتنامه دهخداپرماسیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) لمس کردن . بسودن . دست سودن بچیزی جهت ادراک آن . (رشیدی در ذیل پَرماس ). دست برجائی سودن .(برهان در ذیل پرماس ) دست سودن . (جهانگیری در ذیل پرماس ): قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس ؛ معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است : روح جس
پرماسیدهلغتنامه دهخداپرماسیده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بسوده . لمس شده . بدست سوده . || دانسته شده . || رهائی یافته . || یازیده . درازکرده . || بالیده . || پرداخته .