پرگهرلغتنامه دهخداپرگهر. [ پ ُ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) پرگوهر. || صاحب گوهری نیک . صاحب اصلی بزرگ : سپهبد چنین گفت با بخردان که ای نامور پرگهر موبدان . فردوسی .هر آن عشق یوسف که زین پیشتربد اندر دل آن بت پرهنرسبک جملگی جمع شد سر
پریچهرلغتنامه دهخداپریچهر. [ پ َ چ ِ ] (ص مرکب ) که چهره و سیمای پری دارد. پریچهره . پریروی : پریچهر هرچ اوفتادش بدست همه در سر و مغز خواجه شکست .(بوستان ).
پرگوهرلغتنامه دهخداپرگوهر. [ پ ُ گ َ هََ ] (ص مرکب ) که گوهر و اصلی بزرگ دارد. پرگهر : بدو گفت کای شسته مغز از خردبه پرگوهران این کی اندر خورد.فردوسی .
بورکفرهنگ فارسی عمیدپولی که قمارباز پس از بردن پول حریف بهرسم انعام به دیگران میدهد؛ شتل: ◻︎ ندانم تو از وی چه بردی ولیکن / کنار جهان پرگهر شد ز بورک (اثیرالدین اخسیکتی: مجمعالفرس: بورک).
اعتمادلغتنامه دهخدااعتماد. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای خراسان است . وی در شیراز میزیسته و از اشعار اوست :بیاد لعل تو چشمم ز اشک پرگهر است گر این نثار ترا لایق است در نظر است .(از قاموس الاعلام ترکی ).
اشکبازلغتنامه دهخدااشکباز. [ اَ ] (نف مرکب ) اشک فشان و اشک ریز مثله و اشک ریزان مزیدعلیه و جمع آن و نیز اشک ریختن چون آبریزان و گلریزان که بمعنی ریختن آب و گل است ... : ز زور گریه برون آوریم دریا راز اشکبازی ما جای پرگهر تنگ است . ظهوری (از
دریای سبزلغتنامه دهخدادریای سبز. [ دَرْ ی ِ س َ ] (اِ مرکب ) دریای اخضر. بحر اخضر. || کنایه از آسمان : گرچه دریای سبز پرگهر است چون ثناگوی او توانگر نیست . عنصری .|| اللجة الخضراء؛ که شیخ اشراق آن را ذکر کرده و از آن عالم محسوسات خواسته