پریخوانیلغتنامه دهخداپریخوانی . [ پ َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) تسخیر جن . افسونگری . عزیمت خوانی : در پریخوانی یکی دل کرده گم بر نجوم آن دیگری بنهاده سُم .مولوی .
پریخوانلغتنامه دهخداپریخوان . [ پ َ خوا / خا ] (نف مرکب ) شخصی که تسخیر جن کند. جن گیر. پری افسای . پری سای . پری بند. عزائم کننده ٔپری . معزّم . افسونگر. افسون خوان . جادو : وهرکس را که رنجی باشد یا بیمار شود ضیافت کنند و پری خوان را بخو
پرخونلغتنامه دهخداپرخون . [ پ ُ ] (ص مرکب ) خون آلود : بدیدند پرخون تن شاه راکجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی . || کنایه است از دردمند : همه در هوای فریدون بدندکه از جور ضحاک پرخون بدند. <p class="