پزانلغتنامه دهخداپزان . [ پ َ ] (نف ، ق ) صفت فاعلی بیان حالت از پختن . در حال پختن . || پزاننده : گرمای توت پزان . آش برگ پزان .
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
درزۀ اصلیmaster joint, major joint, main jointواژههای مصوب فرهنگستاندرزهای که گسترش بیشازحد میانگین داشته باشد
جان جانلغتنامه دهخداجان جان . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روح اعظم است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جان جانها. (آنندراج ) : علم جان جان تست ای هوشیارگر بجویی جان جان را درخور است . ناصرخسرو.مکان علم فرقانست و
جان جهانلغتنامه دهخداجان جهان . [ ن ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطابی است بمعشوقه : بس بناگوش چو سیماکه سیه شد چو شبه آن ِتو نیز شود صبر کن ای جان جهان . فرخی .بگشای بشادی و فرّخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید<
پزانندهلغتنامه دهخداپزاننده . [ پ َ ن َ دَ / دِ ] (نف ) آنچه پزد.منضج : و ضمادها و طلیهاء پزاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و داروهای پزاننده
پزانیاسلغتنامه دهخداپزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) از سرداران نامی اسپارت بود که به کمک آریستیدس ماردُنیوس سردار سپاه ایران را در محل پلاته شکست داد (479 ق .م .) لکن پس از چندی بر آن شد که در اسپارت حکمران مستبد گردد و با خشایارشا که بدو در عوض خیانتی وعده ٔ سلطنت یون
پزانیدنلغتنامه دهخداپزانیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پزاندن . پختن .انضاج . (زوزنی ). || رسانیدن دمل و امثال آن : چون گندم که اندر شکم غذاست ... و چون بر بیرون نهی جراحتها را بپزاند. (الابنیة). و اگر بپزانیدن حاجت آید علاج پزانیدن خناق کنند و چون پخته شد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
اتنلغتنامه دهخدااتن . [ اُ ت ُ ] (ع اِ) زمین بلند. || ج ِ اَتان و اِتان ، بمعنی خرماده . || ج ِ اَتّون و اَتون ، بمعنی آتشدان و کوره ٔ نان پزان و آهک پزان و غیره . (منتهی الارب ).
مجالس مذهبیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی مذهبی، سفره انداختن، سفرهابوالفضل، آشپزان مراسم مذهبی
اتانینلغتنامه دهخدااتانین . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ اَتون . آتش دانهای نانوایان و آهک پزان و جز آن . کوره های آجرپزی . تنورهای نانوائی .
خشت پزلغتنامه دهخداخشت پز. [ خ ِ پ َ ] (نف مرکب ) آجرپز. آنکه آجر می سازد : بینئی چون تنور خشت پزان دهنی چون تغار رنگرزان .نظامی .
پزانندهلغتنامه دهخداپزاننده . [ پ َ ن َ دَ / دِ ] (نف ) آنچه پزد.منضج : و ضمادها و طلیهاء پزاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و داروهای پزاننده
پزانیاسلغتنامه دهخداپزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) از سرداران نامی اسپارت بود که به کمک آریستیدس ماردُنیوس سردار سپاه ایران را در محل پلاته شکست داد (479 ق .م .) لکن پس از چندی بر آن شد که در اسپارت حکمران مستبد گردد و با خشایارشا که بدو در عوض خیانتی وعده ٔ سلطنت یون
پزانیدنلغتنامه دهخداپزانیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پزاندن . پختن .انضاج . (زوزنی ). || رسانیدن دمل و امثال آن : چون گندم که اندر شکم غذاست ... و چون بر بیرون نهی جراحتها را بپزاند. (الابنیة). و اگر بپزانیدن حاجت آید علاج پزانیدن خناق کنند و چون پخته شد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
سامان کنگرپزانلغتنامه دهخداسامان کنگرپزان . [ ک َ گ َ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 36 هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان و کنار راه شوسه ٔ مسجدسلیمان به لالی . هوای آن گرم و دارای 70 تن سکنه
گوشت پزانلغتنامه دهخداگوشت پزان . [ پ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 13 هزارگزی جنوب رودسر و 12 هزارگزی خاور املش . کوهستانی و معتدل مرطوب مالاریایی و سکنه ٔ آن 100<
تنور خشت پزانلغتنامه دهخداتنور خشت پزان . [ ت َ رِ خ ِ پ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کوره ٔ آجرپزان که غالب-اً دارای دودکش بلند و بزرگی است : بینئی چون تنور خشت پزان دهنی چون لَوید رنگرزان .نظامی .