پسر نوحلغتنامه دهخداپسر نوح . [ پ ِ س َ رِ ] (اِخ ) پسران نوح چند تن بودند بنام سام و حام و یافث و کنعان و کنعان کافر بود و چون پسر نوح مطلق در شعر و غیر آن گویند غرض کنعان است . مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: پس طوفان برآمدن گرفت از بالا و زیر پسر نوح ، کنعان و بدیگر روایت نام او یام ، در کشت
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
اغوزلغتنامه دهخدااغوز. [ اُغُزْ ] (اِخ ) در حکایات اقوام اغوز که پسرزاده ٔ ابوبجه خان پسر نوح پیغمبر است . (جامعالتواریخ رشیدی ).
حامیفرهنگ نامها(تلفظ: hāmi) (عربی) منسوب به حام پسر نوح ، از اولاد حام ؛ آن که پشتیبان و نگهبان کسی یا چیزی است، حمایت کننده ، پشتیبان .
جاملغتنامه دهخداجام . (اِخ ) نام پسر نوح علیه السلام که بعد طوفان زنده بود. (شرفنامه ٔ منیری ). ظاهراً مصحف حام است . رجوع به حام شود.
فالرلغتنامه دهخدافالر. [ ] (اِخ ) گویند نام زن یافث است که یکی از سه پسر نوح پیامبر بوده است . برخی نام زن یافث را «زدفت نبث » نوشته اند. رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 271 شود.
پسرلغتنامه دهخداپسر. [ پ ُ / پ َ س َ ] (اِ) پور. پوره . (برهان قاطع). پُس . فرزند نرینه . ریکا. ابن . ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم . (منتهی الارب ) : پسر بُد مر او را یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
درویش پسرلغتنامه دهخدادرویش پسر. [ دَرْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) بچه ٔ درویش . درویش بچه : هرچند که درویش پسر نغز آیددر چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی .|| درویش نوجوان : درویش پسر این بشنید. (گلستان سعدی ).<
پورپسرلغتنامه دهخداپورپسر. [ ] (ص مرکب ) کسی را گویند که خود را نادان و هیچ مدان وا نماید. و نیز نادان گرفتن پیشینه . (آنندراج ).
خوش پسرلغتنامه دهخداخوش پسر. [ خوَش ْ / خُش ْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) پسر خوشگل . امرد. پسر زیباروی . ساده : و در موضع سقاة هر خوش پسری ظریف منظری ... کمر بر میان بسته ... (جهانگشای جوینی ).گروهی نشینند با خوش پسرکه ما پاکبازیم و
پسرلغتنامه دهخداپسر. [ پ ُ / پ َ س َ ] (اِ) پور. پوره . (برهان قاطع). پُس . فرزند نرینه . ریکا. ابن . ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم . (منتهی الارب ) : پسر بُد مر او را یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
شاه پسرلغتنامه دهخداشاه پسر. [ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) تعبیری تمجیدآمیز از پسری نیکوخصال و مؤدب به آداب و صفات پسندیده . پسر خوب .