پشنگلغتنامه دهخداپشنگ . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) (اتابک شمس الدین ...) نام پسر ملک سلغر شاه بن اتابک احمدبن اتابک یوسفشاه بن اتابک شمس الدین الب ارغون بن اتابک هزاراسف بن ابوطاهربن محمدبن علی بن ابوالحسن فضلوئی عم زاده و داماداتابک نورالورد پسر سلیمان شاه بن اتابک احمد. از اتابکان لر بزرگ است . چون
پشنگلغتنامه دهخداپشنگ . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) برادرزاده ٔ فریدون و پدر منوچهر و شوهر ماه آفرید دختر فریدون .
پشنگلغتنامه دهخداپشنگ . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) نام پسرزاده ٔ توربن فریدون ، پدر افراسیاب ، شاه توران : نخواهیم شاه از نژادپشنگ فسیله نه نیکو بود با پلنگ .فردوسی .
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
صافش شنی تندrapid sand filtrationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فرایند تصفیۀ آب که در آن آب پس از زلالسازی از بستری شنی عبور داده میشود تا بقایای ذرات آن گرفته شود
صافش شنی کندslow sand filtrationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فرایند تصفیۀ آب که در آن آب از میان بستری شنی با خصوصیات مشخص به سمت پایین پرانشت میکند و در خلال آن براثر فرایندهای فیزیکی و شیمیایی و زیستی خالصتر میشود
پشنگانلغتنامه دهخداپشنگان . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) (ده ...) سه فرسخ میانه ٔ شمال و مغرب گاوگان است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
پشنگکلغتنامه دهخداپشنگک . [ پ َ ش َ گ َ ] (اِ مصغر)ژاله . (فرهنگ جهانگیری ). و نیز رجوع به تگرگ شود.
شیدلغتنامه دهخداشید. (اِخ ) شیده . نام پسر افراسیاب که او را پشنگ خوانند. (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به پشنگ و شیده شود.
پشنجیدنفرهنگ فارسی عمیدپشنگ زدن؛ پشنگ کردن؛ پاشیدن آب یا مایع دیگر به کسی یا چیزی: ◻︎ به خنجر همه تنْش انجیدهاند / بر آن خاک خونش پشنجیدهاند (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۰).
وزک ناکلغتنامه دهخداوزک ناک . [ وَ زَ ] (ص مرکب )فژه ناک . چسبناک . نوچ . (یادداشت مؤلف ) : همچون پشنگ کژ و وزک ناک و شوخناک گویی که گرز توری در قبضه ٔ پشنگ .سوزنی .
پورپشنگلغتنامه دهخداپورپشنگ . [ رِ پ َ ش َ ] (اِخ ) افراسیاب : مرا جز بدو نیست امروز جنگ من و گرز و میدان پور پشنگ . فردوسی .ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیوپشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ .منوچهری .</
پورپشنلغتنامه دهخداپورپشن . [ رِ پ َ ش َ ](اِخ ) پسر پشن و ظاهراً مخفف پور پشنگ : ای بهنگام سخا کردن چون پور قبادوی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن . قطران .رجوع به پور پشنگ شود.
پشنگ زدنلغتنامه دهخداپشنگ زدن . [ پ َ ش َ / پ ِ ش ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) کمی آب پاشیدن با دست . گل نم زدن .
پشنگانلغتنامه دهخداپشنگان . [ پ َ ش َ ] (اِخ ) (ده ...) سه فرسخ میانه ٔ شمال و مغرب گاوگان است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
پشنگکلغتنامه دهخداپشنگک . [ پ َ ش َ گ َ ] (اِ مصغر)ژاله . (فرهنگ جهانگیری ). و نیز رجوع به تگرگ شود.
پورپشنگلغتنامه دهخداپورپشنگ . [ رِ پ َ ش َ ] (اِخ ) افراسیاب : مرا جز بدو نیست امروز جنگ من و گرز و میدان پور پشنگ . فردوسی .ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیوپشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ .منوچهری .</
نوده پشنگلغتنامه دهخدانوده پشنگ . [ ن َ دِ هَِ پ َ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند شهرستان گناباد، در 36 هزارگزی شمال شرقی گناباد در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 492 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، شغل اهالی
افراسیاب پور پشنگلغتنامه دهخداافراسیاب پور پشنگ . [ اَ ب ِ رِ پ َ ش َ ] (اِخ ) همان افراسیاب پادشاه داستانی توران است . رجوع به افراسیاب در همین لغت نامه و حبیب السیر و فهرست آن شود.