پل کشفرهنگ فارسی عمیدبیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن میبندند و یک نفر دسته را میگیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیارکرده را پلکشی میکنند؛ گراز؛ بنگن؛ فه؛ کتر.
خطیابیline hunting, LHواژههای مصوب فرهنگستانخدماتی که مشترک با استفاده از آن میتواند با گرفتن یک شماره و دستیابی به تعدادی واسط، ازطریق هر خطی که آزاد باشد ارتباط برقرار کند
برنامهریزی خطیlinear programming, LPواژههای مصوب فرهنگستان[ریاضی] شاخهای از ریاضی که تابعی خطی را با در نظر گرفتن تعدادی قید خطی کمینه یا بیشینه میسازد [مدیریت] ابزار تصمیمگیری (decision making) بهینه که در آن هدف تابعی خطی است و محدودیتها بهصورت مساویها و نامساویهای خطی نمایش داده میشوند
آستانۀ لاکتاتlactate threshold, LTواژههای مصوب فرهنگستانلحظهای در تمرینهای بدنی با شدت روبهافزایش که از آن به بعد سطح لاکتات خون سیاهرگی افزایش مییابد
فهلغتنامه دهخدافه . [ ف َه ْ / ف ِه ْ ] (اِ) چوب پهنی که کشتی بانان بدان کشتی رانند. || آهنی بیل مانند که در میان آن چوبی و در دو طرف آن ریسمانی بندند و یکنفر سر چوب را و دو نفر دیگر سرریسمان را به دست گیرند و زمین شیارکرده را بدان هموار سازند. مجرفه . پل ک
پللغتنامه دهخداپل . [ پ َ ] (اِ) کرت . کرد. کردو. مرزباشد و آن زمینی است که به جهت سبزی کاشتن یا چیزی دیگر مهیا سازند و کنارهای آن را بلند کنند. (برهان قاطع). کرت زمینی که برای کاشتن کنارهایش را قدری بالا آورند. مرز باشد که فاصله شود میان قطعه های کشت .
پللغتنامه دهخداپل . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) پاشنه ٔ پای . عقب : دریغ این بر و برز و بالای تورکیب دراز و پل و پای تو. فردوسی (از فرهنگ رشیدی ).همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من بجای کفش و پلش دل کفی
پللغتنامه دهخداپل . [ پ ِ ] (اِ) اشکلک خیمه و آن چوبکی باشد به مقدار چهار انگشت که ریسمانی بر کمر آن بندند و بدان بالا و پائین خیمه را بهم وصل کنند و آن به منزله ٔ گوی گریبان و تکمه ٔ کلاه باشد در خیمه . (برهان قاطع). پاچه بند (در خیمه و خرگاه ) . || چوبکی را گویند که طفلان ریسمانی بر میان
دزپللغتنامه دهخدادزپل . [ دِ پ ُ ](اِخ ) نام محلی به قم ، و در تاریخ قم (ص 32) چنین آمده است : جلنبادان چنانچه مشاهده میرود موضع حصن است که دزپل می گویند و ممجان موضع دیه است .
پوپللغتنامه دهخداپوپل . [ پوپ ِ ] (اِ) فوفل . بار درختی است و آن را به هندی سپاری گویند. و گویند این درخت در غیر هندوستان یافت نشود. رعبة. (منتهی الارب ). و آن چیزی است شبیه به جوز بوا و در هندوستان با برگ پان خورند. (آنندراج ). و مقوی دل و اعضاست : در او درختان چو