پلمهلغتنامه دهخداپلمه . [ پ َ م َ / م ِ ] (اِ) لوحی که ابجد و غیر آن بر آن نویسند تا اطفال بخوانند. (برهان قاطع). تخته و تکه ٔ آهنی که نخست الف با برای آموختن کودکان نویسند. || نوعی از گل است سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا می شود و می توان برای نوشتن بکار بر
پلمهفرهنگ فارسی عمید۱. تختهسنگ.۲. سنگ مسطح و نازک.۳. سنگی که ورقهورقه شود.۴. سنگ لوح؛ لوح سنگی که در قدیم برای کودکان دبستانی بر روی آن سرمشق مینوشتند: ◻︎ نخست چون پدرم پلمه بر کنار نهاد / چه علمها که بخواندم از آن به غیر زبان (عمید لوبکی: مجمعالفرس: پلمه).
پلمهفرهنگ فارسی معین(پَ مِ یا مَ) (اِ.) 1 - لوحی که ابجد و غیر آن بر آن می نوشتند تا اطفال بخوانند. 2 - نوعی از گل سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا شود و می توان برای نوشتن به کار برد، سنگ لوح .
لمحلغتنامه دهخدالمح . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) امربارز و آشکار. یقال : لارینک لمحاً باصراً؛ ای امراً واضحاً. (منتهی الارب ). || (اِمص ) چشم زد.- لمح ٌ باصر ؛ نگاه تیز.- لمح ِ بصر ؛ چشم زدن . چشم بر هم زدن . لمح العین :
لمحلغتنامه دهخدالمح .[ ل َ ] (ع مص ) نگریستن . (دهار) (زوزنی ) (تاج الصادر). نگریستن و دیدن به نگاه خفی و پنهان . (منتهی الارب ). دیدن به نظر سبک . (منتخب اللغات ). لمذ. (منتهی الارب ). || درفشیدن برق . درخشیدن برق . (زوزنی ). درخشیدن برق و ستاره . (منتهی الارب ). درخشیدن . (ترجمان القرآن جر
لمعلغتنامه دهخدالمع. [ ل َ ] (ع اِمص ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب ، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله :کسی که دید در عالی تو از حیرت <
لمعلغتنامه دهخدالمع. [ ل َ ](ع مص ) لَمعان . درخشیدن و روشن شدن . (منتهی الارب ). درخشیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر) (دهار) : ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی تا آسمان به گونه ٔ پیروزه طارم است . زوزنی .|| به دست اشاره کردن . || پریدن
پلمه سنگلغتنامه دهخداپلمه سنگ . [ پ َ م َ س َ ] (اِ) حجر متورق . سنگی که ورقه ورقه جدا شود. (از لغات فرهنگستان ).
تبلتواژهنامه آزاد(واژۀ پیشنهادی کاربران) پَلمَک. گونه ای رایانۀ کوچک که در کف دست (به انگلیسی palm) جا می شود. «پلمه» واژه ای پارسی است که در دهخدا نیز آمده است. رایانه لوحی که اندازه آن از 5تا7 اینچ است. پلمک (پَلمَک). بروید به پلمه در تارنما.
پلمکواژهنامه آزادتبلت. واژۀ سرۀ پیشنهادی برای تبلت. نگاه کنید به واژۀ پارسی پَلمه، در فرهنگ دهخدا، معین و عمید.
پلمسهلغتنامه دهخداپلمسه . [ پ َ م َ س َ / س ِ ] (اِ) بمعنی پلمس است . (برهان قاطع). در نسخه ٔ میرزا و در مؤید پلمه آورده بحذف سین . (فرهنگ سروری ). و نیز رجوع به پلمس شود.
tabletواژهنامه آزادگرده (گِردِه). (گونه ای دارو، قرص). درود. بروید به واژه نامۀ پارسی سرۀ فرهنگستان. پاس. پَلمَک. گونه ای رایانۀ کوچک که در کف دست (به انگلیسی palm) جا می شود. «پلمه» واژه ای پارسی است که در دهخدا نیز آمده است.
سنگفرهنگ فارسی عمید۱. (زمینشناسی) مادۀ سفتوسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است.۲. قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند؛ سنگ ترازو؛ سنجه.۳. [قدیمی] مقیاسی برای اندازهگیری آب جاری، معادل حجم آبی که در ثانیه از قنات یا رودخانه جاری شود و مق
پلمه سنگلغتنامه دهخداپلمه سنگ . [ پ َ م َ س َ ] (اِ) حجر متورق . سنگی که ورقه ورقه جدا شود. (از لغات فرهنگستان ).