پلنگیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به پلنگ.۲. شبیه پوست پلنگ: لباس پلنگی.۳. (حاصل مصدر) [قدیمی] تندی و خشمگینی.
کاوند لاگینLuggin probeواژههای مصوب فرهنگستانلولۀ مویین کوچکی که از برقکاف پُر شده باشد و، با قرار گرفتن در نزدیکی سطح فلز، بین فلز موردمطالعه و الکترود مرجع مسیر هدایت یونی برقرار کند متـ . لولۀ مویین لاگینـ هابر Luggin-Haber capillary
پلنگینلغتنامه دهخداپلنگین . [ پ َ ل َ ] (ص نسبی ) پلنگ دار : رهت مارین و کهسارش پلنگین گیاه و سنگش از خون تو رنگین .فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
پلنگینهلغتنامه دهخداپلنگینه . [ پ َ ل َ ن َ / ن ِ ] (ص ) از پوست پلنگ . لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند : کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه . <p
پلنگینهفرهنگ فارسی عمید۱. پلنگمانند.۲. جامهای که از پوست پلنگ بدوزند.۳. نوعی لباس جنگ که از پوست پلنگ میدوختهاند.۴. جامهای که خالهای سیاه مانند پوست پلنگ داشته باشد.
پلنگینهفرهنگ فارسی معین(پَ لَ نِ) (ص نسب .) 1 - جامه ای که از پوست پلنگ سازند. 2 - نوعی جامه که در قدیم از پوست پلنگ می ساختند.
منمرلغتنامه دهخدامنمر. [ م ُ ن َم ْ م َ ] (ع ص ) دگرگون و متغیر شده . || پلنگی کرده شده . || داغ دار و لکه دار شده . (ناظم الاطباء).
پی چیزی داشتنلغتنامه دهخداپی چیزی داشتن . [ پ َ / پ ِ ی ِ چی ت َ ] (مص مرکب ) بدنبال آن بودن . در تعقیب آن بودن : چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم پی هر پلنگی که من داشتم .خاقانی .
پلنگ بربریلغتنامه دهخداپلنگ بربری . [ پ َ ل َ گ ِ ب َ ب َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جنسی از پلنگ : پلنگی که خوانی همی بربری ازو چارصد پوست بد بر سری .فردوسی .
پلنگی پوشلغتنامه دهخداپلنگی پوش . [ پ َ ل َ ] (نف مرکب ) که لباسی از پوست پلنگ کرده باشد. پلنگینه پوش : صیدگاهش ز خون دریاجوش گاه گرگینه گه پلنگی پوش .نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
پلنگی دهلغتنامه دهخداپلنگی ده . [ پ َ ل َ دِ ] (اِخ )موضعی است به سه فرسخ میانه ٔ جنوب و مغرب میناب و سه فرسخ بیشتر به مغرب پالنگری . (فارسنامه ٔ ناصری ).
پلنگینلغتنامه دهخداپلنگین . [ پ َ ل َ ] (ص نسبی ) پلنگ دار : رهت مارین و کهسارش پلنگین گیاه و سنگش از خون تو رنگین .فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
پلنگینهلغتنامه دهخداپلنگینه . [ پ َ ل َ ن َ / ن ِ ] (ص ) از پوست پلنگ . لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند : کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه . <p
پلنگینه پوشلغتنامه دهخداپلنگینه پوش . [ پ َ ل َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه لباس از پوست پلنگ دارد. ملبس به پلنگینه . پلنگی پوش : بگفتندکای مرد با زور و هوش [ به رستم ]برین گونه پیلی پلنگینه پوش پدر نام تو چون بزادی چه کردکمند
پوست پلنگیلغتنامه دهخداپوست پلنگی .[ ت ِ پ َ ل َ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به پوست پلنگ با دو رنگ زرد و سیاه بدرازا کشیده . آلاپلنگی . چل . چلچل (در تداول مردم قزوین ).
آلاپلنگیفرهنگ فارسی معین(پَ لَ) (ص .) (عا.) دارای لکه های سیاه و سفید و خال های بزرگ مانند پوست پلنگ .