پندشلغتنامه دهخداپندش . [ پ ُ دَ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده را گویند. (برهان قاطع). پنجک . (فرهنگ جهانگیری ). پندک و پند. پاغند. پاغنده . کلوچ پنبه . گلوله . و نیز رجوع به پُند شود.
پندشفرهنگ فارسی عمیدپنبۀ زدهشده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند؛ گلولۀ پنبۀ حلاجیکرده؛ غنده؛ پنجک.
پندشفرهنگ فارسی معین(پُ دَ) (اِ.) = پند. پندک . پنجش : (اِ.) گلولة پنجة حلاجی کرده ؛ پنجک ، بند، بندک ، باغنده ، گلوج پنبه .
چندشلغتنامه دهخداچندش . [ چ ِ دِ ] (اِ) لرز تند که با سرما نبود. لرزش نامطبوعی که در اعصاب آدمی پیدا شود، آنگاه که کاردی یا شیشه ٔ نوک تیزی را برشیشه و امثال آن کشند. حالتی نامطبوع که از دیدن جراحتی صعب یا شنیدن آواز کشیده شدن نوک تیزی بر فلز وچوب سخت یا چیزی دیگر مزاجهای عصبانی را دست دهد.<b
گندشلغتنامه دهخداگندش . [ گ َ دِ ] (اِ) گندش و گندک ، گوگرد. ظاهراً هندی است . (فرهنگ رشیدی ). گوگرد را گویند و آن دو قسم میشود: احمر و ابیض . گوگرداحمر یک جزو از اجزای اکسیر است و گوگرد ابیض یک جزو از اجزای باروت . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گند وگندک و گوگرد شود. در الفاظالادویه گندهگ بمع
گنگدیزلغتنامه دهخداگنگدیز. [ گ َ ] (اِخ ) گنگ دز. گنگ دژ : ز گنگدیز به فرمان شاه بستاندهزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین . فرخی .و رجوع به گنگ دزو گنگ دژ شود.
ندشلغتنامه دهخداندش . [ ن َ دَ / ن َ ] (ع مص ) بازکاویدن از چیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بحث کردن از چیزی . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد). || پنبه زدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ندف . (اقرب الموارد) (از المنجد).
پندکلغتنامه دهخداپندک . [ پ ُ دَ ] (اِ) پنجک . (فرهنگ جهانگیری ). پندش است که گلوله ٔ پنبه حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پُند و پندش شود.
گوش بندلغتنامه دهخداگوش بند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) آلت بستن گوش . رِفاده و عصابه ای که بر گوش بندند. (ناظم الاطباء). || آنچه آویزه ٔ گوش کنند : به خواهش چنان خواست کآن هوشمندز پندش دهد حلقه ٔ گوش بند.نظامی .
پندلغتنامه دهخداپند. [ پ ُ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). گلوله ٔ پنبه ٔزده . پاغنده . غنده . (فرهنگ جهانگیری ). گاله . پنجش . پنجک . پندش . پنده . پندک . و رجوع به پاغنده شود. || برآمدگی روی شاخه ٔ درخت که مبدل به جوانه شود و آن را برای پیوند می برند (در گناباد خراسان
پنجکلغتنامه دهخداپنجک . [ پ ُ ج َ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). گلوله ٔ ندافی کرده برای رشتن . پنجش . پندش . پنده . پند. پاغنده . گاله . (رشیدی ). پندک . پاغند. (فرهنگ جهانگیری ). کلوچ : یکی از ایشان پنجک ستان و پنبه فروش که ریش کاوی نامه
سر دادنلغتنامه دهخداسر دادن . [ س َ دَ ] (مص مرکب ) جان فدا کردن . سر را تسلیم کردن : بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم . مولوی . || شروع کردن : دوباره گریه را سر داد. || رها کردن و گذاشتن . (آنندراج ). گذاشتن و رها