پنکلغتنامه دهخداپنک . [ پ َ ن َ ] (اِ) وجب باشد که به عربی شبر خوانند. (برهان قاطع). وژه . (آنندراج ).
پنکلغتنامه دهخداپنک . [ پ َ ن ِ ] (هزوارش ، اِ) به زبان زند و پازند آلوچه را گویند و آن میوه ای است معروف . (برهان قاطع). صاحب برهان گوید: بمعنی آلوچه است و چنان نیست و آن منک است بنون بمعنی آلوی کوهی . (آنندراج ). و گفته ٔ آنندراج نیز غلط است و کلمه نلک است .
پنکلغتنامه دهخداپنک . [ پ ِ ] (اِ) گرفتن اعضای آدمی باشد با دو سر انگشت یا ناخن چنانکه به درد آید. (برهان قاطع). گرفتن عضوی از اعضای آدمی باشد به دو انگشت یا پنجه چنانکه به درد آید، و آن را پنج و پنجال نیز گویند و تبدیل جیم با کاف شده . (آنندراج ). نشگون . و لله باشی معنی دریچه ٔ خانه و وقت
نق نقلغتنامه دهخدانق نق . [ ن ِ ن ِ ] (اِ صوت ) حکایت صوت طفلی بهانه جو. نام آواز طفل که چیزی را طلبد آهسته و پیوسته ، با آوازی چون گریان . (یادداشت مؤلف ). نغ نغ.
نیک نیکلغتنامه دهخدانیک نیک . (ق مرکب ) به خوبی . کاملاً. به کلی . یک باره : جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک . مولوی .گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک . مولوی .<b
پنکوبلغتنامه دهخداپنکوب . [ پ َ ] (اِ) آچار که از مغز جوز و شیر و جفرات سازند ترش بود و در لسان الشعرا بای اخیر نیز فارسی است . (آنندراج ). رجوع به بتکوب شود.
پنکهلغتنامه دهخداپنکه . [ پ َ ک َ / ک ِ ] (اِ) بادزن که از سقف آویزند و با برق یا بی آن به حرکت آید.
پنکیدنلغتنامه دهخداپنکیدن . [ پ ِ دَ ] (مص ) در فرهنگ شعوری (ج 1 ص 260). بمعنی با خود سخن گفتن و حدیث نفس آمده است و مجعول است .
پنکارلغتنامه دهخداپنکار. [ پ ِ ] (اِ) غرور و خودبینی . (آنندراج ). و ظاهراً از مجعولات شعوری است . (ج 1 ص 257
پنکوبلغتنامه دهخداپنکوب . [ پ َ ] (اِ) آچار که از مغز جوز و شیر و جفرات سازند ترش بود و در لسان الشعرا بای اخیر نیز فارسی است . (آنندراج ). رجوع به بتکوب شود.
پنکهلغتنامه دهخداپنکه . [ پ َ ک َ / ک ِ ] (اِ) بادزن که از سقف آویزند و با برق یا بی آن به حرکت آید.
پنکیدنلغتنامه دهخداپنکیدن . [ پ ِ دَ ] (مص ) در فرهنگ شعوری (ج 1 ص 260). بمعنی با خود سخن گفتن و حدیث نفس آمده است و مجعول است .
پنکارلغتنامه دهخداپنکار. [ پ ِ ] (اِ) غرور و خودبینی . (آنندراج ). و ظاهراً از مجعولات شعوری است . (ج 1 ص 257
سنگ اسپنکلغتنامه دهخداسنگ اسپنک . [ س َ گ ِ اِ پ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنرا به عربی حجرالاسفنج و حصاةالاسفنج خوانند و آن سنگی است که در میان بوته ٔ اسنفج بهم میرسد آنرا بسایند و با شراب بخورند سنگ مثانه را بریزاند. (برهان ) (آنندراج ).
کپنکلغتنامه دهخداکپنک . [ ک ِ / ک َ پ َ ن َ ] (اِ) نمدی که مردم بینوا در زمستان بر دوش گیرند. (غیاث اللغات ). پوشش پشمینه که درویشان پوشند و آن تا کمر است و آستین هم ندارد و چون کفن واری است آن را کفنک گفته اند و «فا» به بای فارسی تبدیل یافته است . (از آنندرا
قره کپنکلغتنامه دهخداقره کپنک . [ ق َ رَ ک َ پ َ ن َ] (اِخ ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد در 35 هزارگزی شمال باختری فریمان . موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 110 تن . آب آن از قنات و محصول