پهلونژادلغتنامه دهخداپهلونژاد. [ پ َ ل َ ن ِ ] (ص مرکب ) پهلونسب . از دوده ٔ پهلوانان و بزرگان : که شاید چو ما هر دو پهلونژادز کار بشایسته آریم یاد. فردوسی .چو نامه بمهر اندر آمد بدادبدست یکی گرد پهلونژاد. فرد
الوندلغتنامه دهخداالوند. [ اَل ْ وَ ] (اِخ ) کوه همدان است . شاعر گفت بزبان پهلوی : خذه ذایه کی زممان وی ته خوش نی کوه الوند و دامان وی ته خوش نی ارته اویان خویش و نازنینان جما شامان و بامان وی ته خوش نی . (از صحاح الفرس ).ن
الوندلغتنامه دهخداالوند. [ اَل ْ وَ ] (اِخ ) دهی است از بخش ابهررود شهرستان زنجان در 20 هزارگزی شمال باختری زنجان و 6 هزارگزی شوسه ٔ زنجان - تبریز.در دامنه واقع و محصول آن غلات و میوه ها و شغل مردم زراعت و گله داری است . راه م
الوندلغتنامه دهخداالوند. [ اَل ْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین ، در 12 هزارگزی جنوب خاوری قزوین . در جلگه واقع و معتدل است . سکنه ٔ آن 695 تن شیعه اند وبترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و
الوندلغتنامه دهخداالوند. [ اَل ْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان در 17 هزارگزی جنوب باختری لنده مرکزدهستان و 48 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بهبهان به آغاجاری . کوهستانی و گرمسیر است . سکنه
ویلغتنامه دهخداوی . [ وَ / وِ ] (ضمیر) ضمیر منفصل مفرد مغایب (سوم شخص ) به جای او (اوی ) که در نثر امروز مرجع آن شخص و ذوی العقول است ولی قدما اکثر مرجع آن را اشیاء هم می آوردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). او، چنانکه گویند: وی را میگویم . (برهان ) <span class="