پوزلغتنامه دهخداپوز. (اِ) پیرامون دهان . پوزه . بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت . زفر. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهره ٔ بهایم . پوژ. کلفت . (اسدی در معنی کلمه
پوزلغتنامه دهخداپوز. [ پُز ] (فرانسوی ، اِ) پُز. مأخوذ از کلمه ٔ فرانسوی مصطلح در موسیقی . مکثی که برابر یک ضرب باشد. || علامتی که این مکث را برساند.
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون کوری ـ وایسCurie-Weiss lawواژههای مصوب فرهنگستان[ژئوفیزیک] قانونی که بیان میکند در دماهای بالاتر از دمای کوری، پذیرفتاری مغناطیسی مادة پارامغناطیسی با دمای مطلقِ بین دمای ماده و دمای کوری تناسب معکوس دارد [فیزیک] قانونی که میگوید پذیرفتاری مغناطیسی مواد پارامغناطیسی با اختلاف دمای جسم و دمای کوری نسبت عکس دارد
پوزارلغتنامه دهخداپوزار. [ پ ُ ] (اِ مرکب ) شکسته ٔ پاافزار (از پا و افزار) کفش . پاپوش . چموش . پاچنگ . پازنگ . پاژنگ . پاچیله . پاهنگه . پای افزار. پایزار. و بالاخص کفش درشت و خشن و گنده و بددوخت روستائیان . اربی . پابزار. چارغ .- امثال :از پ
پوزانیاسلغتنامه دهخداپوزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) سیاح و نویسنده ٔ یونانی از قرن دوم میلادی . محل تولد وی درست معلوم نیست ، گمان میرود که در لیدیه ٔ آسیای صغیر بدنیا آمده و دوران جوانی را آنجا بسر برده باشد، کتابهای او توصیف یونان است و ده کتاب دارد که هرکدام راجع به یکی از ولایات یونان میباشد. اطلا
پوزانیاسلغتنامه دهخداپوزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) از خویشان خانواده ٔ سلطنتی مقدونی بعهد فیلیپ دوم پادشاه مقدونیه . وی بهمدستی پادشاه تراکیه میخواست تخت مقدونیه را تصرف کند. (ایران باستان ج 3 ص 1194).
پوزانیاسلغتنامه دهخداپوزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) مردی مقدونی الاصل از محل اُریس تیس از قراولان پادشاهی فیلیپ پادشاه مقدونیه . وی بعلت صباحت منظر مورد توجه پادشاه بود. اما بزودی دریافت که پوزانیاس نام دیگری نیز محبوب شاه است و از این جهت روزی بدو گفت : «ای که مردی و هم زن و همه جائی ». پوزانیاس دوم
پوزانیاسلغتنامه دهخداپوزانیاس . [ پ ُ ] (اِخ ) پسر کله اُم برست و نوه ٔ آناکساندرید اسپارتی سپهسالار قشون یونان در جنگ پلاته و فاتح آن نبرد (479 ق . م .) و پادشاه اسپارت . وی باتکاء ایرانیان ، جبار و فرمانروای همه ٔ یونان گردید و در حدود سال <span class="hl" dir=
پوزه گاولغتنامه دهخداپوزه گاو. [ زَ ] (اِخ ) پوزه گاه . قریه ای است در دوفرسنگی شمالی بندر ریگ در ناحیه ٔ حیات داود. رجوع به پوزه گاه شود.
پوز تر کردنلغتنامه دهخداپوز تر کردن . [ ت َ ک َ دَ] (مص مرکب ) دهان تر کردن . لب تر کردن : ترک این شرب ار بگوئی یک دو روزتر کنی اندر شراب خلد پوز.مولوی .
پوزه زرچونلغتنامه دهخداپوزه زرچون . [ زَ زَ] (اِخ ) نام محلی کنار راه شیراز بجهرم میان جنگل واکبرآباد در صد و سی و سه هزار و پانصدگزی شیراز.
پوزارلغتنامه دهخداپوزار. [ پ ُ ] (اِ مرکب ) شکسته ٔ پاافزار (از پا و افزار) کفش . پاپوش . چموش . پاچنگ . پازنگ . پاژنگ . پاچیله . پاهنگه . پای افزار. پایزار. و بالاخص کفش درشت و خشن و گنده و بددوخت روستائیان . اربی . پابزار. چارغ .- امثال :از پ
پوزش آراستنلغتنامه دهخداپوزش آراستن . [ زِ ت َ ] (مص مرکب ) پوزش ساختن . پوزش کردن . پوزش گفتن : بر زال زر پوزش آراستندزبانها به لابه بپیراستند. فردوسی .ورجوع به پوزش شود.
درازپوزلغتنامه دهخدادرازپوز. [ دِ ] (ص مرکب ) که پوزه ٔ طویل دارد. درازپوزه . درازپتفوز. || (اِ مرکب ) نوعی ماهی با پتفوزی بلند و ترکان آن را اوزون برون نامند . نوعی ماهی که گوشت لذیذ دارد و خاویار اشبل آنست . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اوزون برون شود.
دورسپوزلغتنامه دهخدادورسپوز. [ س ِ ] (نف مرکب ) سپوزکار. دفعدهنده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دورسپوزی شود.
خرپوزلغتنامه دهخداخرپوز. [ خ َ ] (اِ) شپره ٔ کلان . خربیواز. رجوع به خربیواز شود : اسبی دارم که نعره واری طی می نکند بیک شبانروزگر بر اثرش پلنگ باشدبیرون نشود ز جا چو خرپوز.نزاری قهستانی .
خوش پوزلغتنامه دهخداخوش پوز. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) جانوری که پوزه ٔ زیبا دارد. خوش پوزه . با پوزه ٔ خوب . با پوزه ٔ نیکو. نیکوپوزه : از پی صید آهوی خوشپوزچشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.سنائی .