پوست تختلغتنامه دهخداپوست تخت .[ ت َ ] (اِ مرکب ) پوست آش کرده که پشم آن نسترده باشند و درویشان آن را گاه نشستن و خفتن چون گستردنی وبساطی گسترند و گاه رفتن بر دوش افکنند و آن از پوست گوسفند و گاهی شیر و ببر و پلنگ باشد : اگر از فقر هوای تو بفرمان باشدپوست تخت تو کم
پوست تختفرهنگ فارسی معین(تَ) (اِمر.) پوست خشک شدة حیوانات به ویژه گوسفند که برای نشستن از آن استفاده می کنند.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
پوست تختهلغتنامه دهخداپوست تخته . [ ت َخ ْ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) تخته ٔ پوست . قطعه ٔ پوست . پوست تخت : پادشاه ملک فقریم و قناعت رخت ماست طاقی ما تاج ما و پوست تخته تخت ماست . نصیرای بدخشانی .بپوست تخت
پوست تخت افکندنلغتنامه دهخداپوست تخت افکندن . [ ت َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست تخت انداختن . مقیم شدن . لنگر انداختن . دیر ماندن .
پوست تخت انداختنلغتنامه دهخداپوست تخت انداختن . [ ت َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) پوست تخت افکندن . دیر ماندن . مقیم شدن . لنگر انداختن .
ذاتیلغتنامه دهخداذاتی . (اِخ ) (شیخ سلیمان ...) یکی از شعرا و از مشایخ طریقه ٔ خلوتیه از مردم کاشان قصبه ٔ بروم ایلی است ...وی از جانشینان شیخ حقی افندی بروسه ای بود و در قصبه ٔ مزبوره در تکیه ٔ خلوتیه پوست تخت ارشاد گسترده داشت وبه سال 1151 درگذشت . بیت
لنگر انداختنلغتنامه دهخدالنگر انداختن . [ ل َ گ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) (... کشتی ) توقف کردن او دردریا با افکندن لنگر در آب . افکندن لنگر کشتی به دریا. || قرار گرفتن . مقام گرفتن . (غیاث ).- لنگر انداختن کسی در جائی ؛ توسعاً متوقف شدن در هر جا. دیر در خانه ٔ کسان ماندن چنا
خرسکلغتنامه دهخداخرسک . [خ ِ س َ ] (اِ مصغر) تصغیر خرس . (برهان قاطع). خرس کوچک . (ناظم الاطباء). || فرش و پلاسی است پشم دار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : ای جل خرسک تکلتو را مکن غیب و در بر سر تو هم در توبره . نظام قاری .ای
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
پوستفرهنگ فارسی عمید۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.۲. (زیستشناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.۳. (زیستشناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را میپوشاند: پوست درخت، پوست میوه.⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)۱. پوست ا
دوپوستلغتنامه دهخدادوپوست . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوس . (ناظم الاطباء). دوپوسته . پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست . با دو جدار یا با دو پوشش . رجوع به دوپوس شود.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
خرپوستلغتنامه دهخداخرپوست . [ خ َ ] (اِخ ) محمدعلی . از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرست
خودپوستلغتنامه دهخداخودپوست . (اِ مرکب ) پوست زبرین بیضه یعنی خایه ٔ مرغ . (دهار) : القیض ؛ خودپوست خایه ٔ مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین . (مجمل اللغة).
دارپوستلغتنامه دهخدادارپوست . (اِ مرکب ) پوست دارها(درخت ها). چون تبریزی ، چنار، بلوط، آزاد و جز آن .